💠 رزمندهای که نماز نمیخوند!!
🔺 توی گردان شایعه شده بود که نماز نمیخونه. مرتضی رو کرد به من و گفت: «پسره انگار نه انگار که خدایی هست، پیغمبری هست، قیامتی، نماز نمیخونه...»
باور نکردم و گفتم: «تهمت نزن مرتضی. از کجا معلوم که نمیخونه، شاید شما ندیدیش. شایدم پنهونی میخونه که ریا نشه.»
🔹وقتی دو نفری توی سنگر کمین، 24ساعت مأمور شدیم، با چشم خودم دیدم که نماز نمیخواند. توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سر حرف را باز کنم. هر چه تقلّا کردم تا بتوانم حرفم رو شروع کنم، نشد. هوا تاریک شده بود و تقریباً 18ساعت بدون حرف خاصی با هم بودیم. کمکم داشتم ناامید میشدم که بالاخره دلم را به دریا زدم. و گفتم: «تو که واسه خاطر خدا میجنگی، حیف نیس نماز نمیخونی؟!» اشک توی چشمهای قشنگش جمع شد، ولی با لبخند گفت: «میتونی نماز خوندن رو یادم بدی؟»
─ یعنی بلد نیستی نماز بخونی؟
─ نه تا حالا نخوندم...
🔸 طوری این حرف را رُک و صریح زد که خجالت کشیدم ازش بپرسم برای چی؟ همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره دشمن، تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم. توی تاریک روشنای صبح، اولین نمازش را با من خواند. دو نفر بعدی با قایق پارویی آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم. هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپارهای توی آب خورد و پارو از دستش افتاد.
▪️ترکش به قفسه سینه و زیر گردنش خورده بود، سرش را توی بغلم گرفتم. با هر نفسی که میکشید خون گرم از کنار زخم سینهاش بیرون میزد. گردنش را روی دستم نگه داشته بودم، ولی دیدم فایدهای نداشت. با هر نفس ناقصی که میکشید، هقهقی میکرد و خون از زخم گردنش بیرون میجهید. تنش مثل یک ماهی تکان میخورد. کاری از دستم ساخته نبود و فقط داشتم اسم خانم حضرت زهرا (س) را صدا میزدم.
🔻چشمهای زاغش را نگاه میکردم که حالا حلقهای خون تویشان جا گرفته بود. خِرخِر میکرد و راه نفسش بسته شده بود. قلبم پارهپاره شده بود. لبخند کمرنگی روی لبانش مانده بود. در مقابل نگاه مطمئن، مصمم و زیبایش، هیچ دفاعی نداشتم. کم آورده بودم تحمل نداشتم. آرام کف قایق خواباندمش و پارو را به دست گرفتم که دیدم به سختی انگشتش را حرکت داد و روی سینهاش صلیبی کشید و چشمش به آسمان خیره ماند.
🆔
@revayate_fath ✔️JOIN
✅ کانال"روایت فتح"