❄️ تنبيه در ميدان مردانگى ‼️
🌨 هوا به قدری سرد و خشک بود که انگار کسی به سر و روی آدم سیلی می زد. زمستان آن سال را فراموش نمی کنم. گروهان ما را در آخرین روستای پاک سازی شده سردشت مستقر کرده بودند. جز یک فرمانده میان سال که لباس سپاهی بر تن داشت، همگی بسیجی و جوان بودیم.
در میان ما همه جور آدم بود: کشاورز، معلم، دانش آموز، طلبه، مغازه دار ... روزها در اتاق های متروک روستا دور آتش جمع می شدیم و با هم حرف می زدیم. شب ها به نوبت به سنگرهای اطراف روستا می رفتیم و هر کدام دو ساعت در سردترین هوایی که من در عمرم دیده ام، نگهبانی می دادیم. پاس پخش ها دائم میان سنگرها رفت و آمد می کردند تا از بیداری و هشیاری نگهبانان مطمئن شوند.
🌗 در یک نیمه شب بسیار سرد، پاس پخش مرا از خواب بیدار کرد و گفت: بلند شو. نوبت شماست.
▫️مگه ساعت چنده؟
▪️دو. سریع تر! هوا خیلی سرده. حیدری طاقتش تمام شده. بیشتر از این نمی تونه.
▫️ باشه. وضو بگیرم، میام.
خواب ناز و بستر گرم را رها کردم و بیرون زدم. تا ساعت چهار نوبت من بود. داخل سنگر شدم. اسلحه را تحویل گرفتم و زل زدم به سیاهی شد.
هر طور بود تا ساعت چهار دوام آوردم. دیگر باید پست را تحویل می دادم و می رفتم. هر چه در سیاهی شب نگاه کردم، اثری از پاس پخش نبود. ساعت چهار و نيم شد. کسی نیامد. یک ساعت از نوبتم گذشت. سردی و سیاهی هوا، امانم را بریده بود. داشتم منجمد می شدم. گریه ام گرفته بود. هنوز گرمی اشک را روی گونه هایم حس نکرده بودم که صدایی شنیدم....
....مسلم بود. اسلحه را از من گرفت و گفت: برو استراحت کن. مسلم پاس پخش بود و آن شب هیچ نخوایده بود. گفتم: چرا شما؟ مگر کس دیگری نبود؟ گفت: برو استراحت کن.
آمدم به اتاق نگهبان ها و تا اذان صبح از گرمای آتش لذت بردم. نمازم را خواندم و خوابیدم. حدود ساعت نه، حسن شاه مرادی بیدارم کرد و گفت: باید برویم صبحگاه. انگار فرمانده کارمان دارد.
در عرض چند دقیقه، سه ردیف صف درست شد. فرمانده رفت بالای یک جعبه مهمات. معلوم بود که از چیزی ناراحت است. خنده و مهربانی در صورتش دیده نمی شد. همین که روی جعبه ایستاد و همه او را دیدند، گفت: دیشب، یکی از دوستان، حاضر نشد از خواب بیدار شود و به پستش برود. آقامسلم می گوید: این دوست عزیز گفته است که تحمل این سرما را ندارد و بیرون نمی رود.
....چند شب پیش هم یکی دیگر از دوستان همین کار را کرد و نگهبانی که در سنگر بود، مجبور شد دو ساعت بیشتر بماند. من همین جا اعلام می کنم که این دوستان از امشب با خیال راحت بخوابند. ما دیگر آنها را بیدار نمی کنیم. در میان ما باشند تا پایان مأموریت. خوب بخورند و خوب بخوابند. ما دیگر با آنها کاری نداریم. از امشب، ساعت نگهبانی را دو ساعت و نیم می کنیم که جای خالی آن دوستان پر شود. دوباره می گویم: آنها که دیشب و شب های گذشته از اتاق گرم بیرون نیامدند و سر پست هاشان نرفتند، از امشب با خیال آسوده تا صبح بخوابند!!
با خودم گفتم: یعنی من امشب باید دو ساعت و نیم در این هوای وحشتناک، در میان ترس و تاریکی پاس بدهم؟ توکل بر خدا. انگار چاره دیگری نیست. نیمه های شب، باز مسلم بیدارم کرد. بلند شو. ساعت دو شد. بلند شدم و خودم را برای دو ساعت و نیم نگهبانی آماده کردم. رفتم داخل سنگر. برف و سرما و سکوت، سنگینی وحشت را روی دلم انداخته بود. یک ساعت گذشت. یک ساعت و نیم. هنوز دو ساعت تمام نشده بود که صدایی شنیدم....
....ایست! اسم شب. یا حسین مظلوم! دلم آرام شد. مسلم بود و یکی دیگر از بچه های پایگاه. اسمش مجید بود. همان که دیشب نیامده بود. تعجب کردم. مسلم اسلحه را از من گرفت و به مجید داد. خداحافظی کردیم و با مسلم راه افتادیم طرف پایگاه. سردی هوا قدرت حرف زدن را از من گرفته بود. وقتی وارد اتاق شدیم، از مسلم خواستم بماند. پرسیدم: ماجرا چیست؟ قرار بود اینها دیگر پاس ندهند! پس چه شد؟ مسلم در حالی که چند تخته چوب خشک را می شکست و داخل بخاری می انداخت، گفت: خبر نداری؟
▫️نه! چه خبری؟
▪️دیشب، مجید و سهیل آمدند پیش فرمانده.
▫️خب!
▪️هیچی دیگه. گفتند: غلط کردیم. ما از امشب بیشتر از سهم مان پاس می دهیم.
▫️فرمانده گفت: چرا؟ مگر چی شده؟ من که گفتم با شما کاری ندارم.
مجید و دوستش افتادند به گریه. بعد گفتند: در عمرمان، کسی ما را این طور تنبیه نکرده بود. فرمانده گفت: چه تنبیهی؟ من که کاری به کارتان ندارم. مجید که دیگر نای حرف زدن هم نداشت گفت: چه تنبیهی بالاتر از این که با آدم کاری بکنند که احساس بیهودگی و بی مصرفی کند؟ آن هم در اینجا که میدان مردانگی و انسانیت است!!
▪️ گروه واتساپ "دفاع مقدس ۶"
https://chat.whatsapp.com/F5PPqpygmNoFu9nKsTnopk
▫️تلگرام
https://t.me/Defa_Moqaddas
▪️ایتا
http://eitaa.com/DefaeMoqaddas