🍀ضحی مشغول نماز شب بود. صدای باز و بسته شدن در، نشان می داد که خواهرهایش هم بیدار شده اند. صدای موذن، از پنجره اتاقش داخل شد. برخاست. قرآن زیپی اش را برداشت. روی سجاده برگشت و مشغول تلاوت شد. پدر همیشه می گفت "چند دقیقه قبل و بعد از اذان صبح را قرآن بخوانید. شیفت ملائک آن موقع عوض می شود و هر دو گروه، شما را در حال تلاوت می بینند. ضمن اینکه از داخل شدن وقت نماز صبح هم مطمئن می شوید." این حرفهای پدر را به همکارانی که با او سر شیفت بودن گفته بود اما نمی گفت هم فرقی نداشت. آن ها که نمازشان را اول وقت نمی خواندند که بخواهند از داخل شدن وقت نماز، مطمئن شوند. فقط او بود که در نمازخانه نه متری! بیمارستان هزار تخته، نماز می خواند. 🌸 از جا برخاست تا قرآن را سرجایش بگذارد. روی سجاده ایستاد. نیت کرد. دستانش را بالا آورد و گفت الله.. یادش افتاد در خانه است. تکبیر را همان جا قطع کرد. مهر و سجاده کوچک زیرش را برداشت و از اتاق خارج شد. تق تق تق. دراتاق پدر را زد. پدر در حال گفتن اقامه بود. مادر بفرما گفت. رفت کنار مادر، پشت سر پدر، ایستاد. مهر و سجاده را روی زمین گذاشت. چادرش را مرتب کرد و لبخندی هدیه مادر کرد. تق تق تق. در اتاق زده شد و مادر بفرما گفت. پدر قدقامت الصلوه گفت. طهورا به حالت دو، داخل شد و آن طرف مادر ایستاد. همه ایستاده بودند. پدر ذکر استغفرالله را می گفت که مجدد صدای در زدن آمد و حسنا داخل شد و کنار ضحی ایستاد. نفس نفس می زد. پدر الله اکبر گفت. ردیف عقب، مادر، نیت نمازجماعت کرد. دستانش را بالا برد و ضحی و طهورا و حسنا ، همه با هم، آرام، تکبیر گفتند. 🍀تعقیبات را پدر بلند می خواند و بقیه آرام تکرار می کردند. حسنا از خستگی، روی ضحی لم داد و آرام گفت: - خوابم می یاد. - خب برو بخواب - نه یک ساعت باید بیدار باشم - چرا؟ - بین الطلوعینه دیگه - آهان. از اون لحاظ. بارک الله. کار خوبی می کنی. پدر به سجده رفت. حسنا کنار سجاده اش، روی زمین به پهلو غلتید و چادرش را روی صورتش کشید و گفت: - خوابم می یاااد - خب برو بخواب دخترم - نه نمی شه. یک ساعت باید بیدار باشم حتما. جزو برناممه. - پس چرا خوابیدی؟ پاشو ی کاری بکن خواب از سرت بره - اخه خوابم می یاد 🌸طهورا به حرفهای حسنا و مادر خندید. چادرش را تا زد و داخل سجاده زرشکی رنگش گذاشت. از دوطرف آن را بست و سجاده حجیم شده را در بغل گرفت. از پدر تشکر کرد و التماس دعا گفت. پدر از سجده بلند شده بود. دست هایش را بالا برد و برای طهورا دعا کرد: - خدایا از طهورای عزیز ما راضی و خشنود باش. - برای منم دعا کنین بابا. مامان شمام همین طور - خدایا، حسنای گل ما را در کارهایش موفق و عاقبت به خیر بگردان - منم التماس دعا دارم بابا جون. مامان جون - خدایا، ضحی خانم را همواره در راه پر نور خودت نگهدار و بهترین ها را روزی اش کن - ممنونم بابا. 🔹و بوسه ای به دست مادر و شانه پدر زد. حسنا از همان زیر چادر، خوابیده، تشکر کرد. ضحی، تسبیح مادر را برداشت و مشغول ذکر استغفار شد. صدای زنگ گوشی، به گوشش خورد. - ضحی گوشی ات. بیا 🔸گوشی را از طهورا گرفت. تشکر کرد. برای اینکه مزاحم پدر و مادر نباشد، از اتاق بیرون رفت. همان شماره ناشناس بود. - بله بفرمایید. سلام علیکم . بله. جنابعالی؟ بله خدمتشون گفتم که بهتره یک سر برن بیمارستان. درسته. نه مشکلی نیست اما من الان وسیله ای ندارم. زنگ بزنید اورژانس بهتره. بله. 🔹طهورا، نگران از تماس تلفنی این موقع، به ضحی نگاه می کرد. - هنوز فاصله دردها زیاده. منتهی اگه بیمار شکایت داره بهتره برید بیمارستان. بله. پنج دقیقه. خواهش می کنم. زنده باشید. خدانگهدار - کی بود؟ - زائو دارن. می گه نمی تونه از جاش حرکت کنه. - اورژانس باید زنگ بزنن - منم همینو بهشون گفتم. ولی می گفت نمی تونه. نمی دونم چرا. - کی بود ضحی جان؟ 🔻ضحی جریان را به مادر گفت. مادر برای زائو، صدقه ای نیت کرد و به اتاق برگشت. روی تخت دراز کشید. تسبیح ساده مشکی رنگ را از گوشه تخت برداشت و مشغول ذکر صلوات شد. یک قرار قبلی بین ضحی و مادر بود که هنگام درد و تولد نوزاد، دست به دعا بردارند و به دنیا آمدن آن نوزاد را با ذکر، راحت تر و سریع تر و پر نورتر کنند. ضحی به اتاق پدر برگشت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114