#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_سی_و_هشت
🔹گوشی ضحی زنگ خورد.
- سلام عزیزم. بله. عزیز زنگ بزنید اورژانس چرا با جون اون دختر بازی می کنین. بله. نه من اول بلوار ستاره ام. گفتم که بیمارستان دیگه نمی رم. الو..چی شد؟
🔸تماس قطع شد. گوشی را داخل کیف گذاشت. چادر را روی سر مرتب کرد و راه افتاد. ساختمان فروشگاه را رد کرد. سر صبحی، فروشگاه هم شلوغ بود. تسبیحش را از جیب کنار کیفش در آورد و مشغول ذکر شد. تا بیمارستان بهار، چهل دقیقه زمان داشت. بلوار را رد کرد و طرف دیگر رفت. چند قدمی نرفته بود که صدای آشنایی او را متوقف کرد. به سمت خیابان نگاه کرد. همان صدای پشت تلفن بود.
- خانم جان دستم به دامنتون.
دست ضحی را گرفت و به سمت بلوار کشاند.
- بیاین بریم. بچه داره از درد می میره. تنهاش گذاشتم بیام دنبالتون. تو رو خدا بیاین.
- عزیزم. ببریدش بیمارستان. دست منو چرا گرفتین. ول کنین خانم.
- نمی تونم ببرم. بیمارستان نمی شه.اورژانس نمی شه. تو رو خدا بیاین. تو خونه تنهاست. تو رو خدا
- یعنی چی نمی شه. چرا نمی شه. اگه مشکل پوله که..
🔻هنوز حرف ضحی تمام نشده بود که دستی مردانه از پشت او را به جلو راند. خواست به عقب نگاه کند که آن خانم دستش را کشید و او را با خود به سمت بلوار برد. سرش را به عقب چرخاند. هیکل مردی که قیافه موجهی داشت؛ پشت سرش بود. مجدد آن خانم دستش را کشید. دستش را به ضرب از دستان آن خانم رها کرد. نگاهی به اطراف کرد. مردم توجهی به آن ها نداشتند. خواست فرار کند اما پرچین ها راهش را بسته بودند. خشمگینانه، خطاب به آن آقا گفت:
- یعنی چی! چی کار می کنید!
- خانم تشریف بیارید. به کمک تون نیاز داریم. نیاز نداشتیم که مزاحمتون نمی شدیم. بفرمایید سوار ماشین بشین.
🔸و ماشین شاسی بلند مشکی رنگی را نشان داد. ماشین آشنا بود. ضحی داشت فکر می کرد این مرد را کجا دیده. چهره او هم آشنا بود. آن خانم دستش را دوباره گرفت و کشید.
- باشه بابا نکش. می یام خودم.
- خدا عوضتون بده. بفرمایین.
🔻آن خانم در عقب ماشین را برایش باز کرد. پشت سر ضحی، آن آقا ایستاده بود. کاری نمی توانست بکند. زیر لب بسم الله گفت و سوار شد. خانم در را بست و جلویش ایستاد. آن آقا در راننده را باز کرد. سوار شد. سوئیچ را چرخاند. در جلو را باز کرد. قفل مرکزی را زد و گفت: سوار شو منصوره خانم. آن خانم سوار شد و در را بست. ضحی دسته در را کشید. قفل بود.
- در رو چرا قفل کردین؟
- مشخصه. برای اینکه فرار نکنین. ببین خانم. بچه من از دیشب درد داره. به دلایلی بیمارستان نمی تونم ببرم و اورژانس خبر کنم. شما رو از چند وقت قبل شناختم و درباره تون تحقیق کردم. گفتن دستتون خوبه و زایمان های سختی رو انجام دادید. لطف کنید همکاری کنید. نمی خوام به زور متوسل بشم.
- خانم جان، اون دختر گناهی نداره. داره درد می کشه. باید کمکش کنیم. من قابلگی بلد نیستم.
🔹ضحی چیزی نگفت. دزدیده شدن به این صورت را به خواب هم نمی دید. ماشین در بلوار حرکت کرد. میدان پروانه را دور زد و مجدد داخل همان بلوار شد. منصوره خانم روسری ای را سمت ضحی گرفت و گفت:
- لطفا چشماتون رو ببندین.
🔺راننده، از آیینه جلو، نگاه معنا داری به ضحی انداخت و گفت:
- همکاری کنید. هر چی کمتر بدونین برا خودتون بهتره. نگذارید متوسل به زور بشیم. نه شما چاره ای دارید نه ما.
🔹ضحی روسری را گرفت. آن را دور چشمانش بست. صدقه ای نیت کرد و مشغول آیت الکرسی خواندن شد. شیشه های ماشین دودی بود و داخلش پیدا نبود. ماشین، بلوار را دور زد. از صدای فواره آب، فهمید که به میدان پروانه رسیده اند. چند دوری میدان را دور زدند. نتوانست تشخیص دهد وارد کدام خیابان شدند. بی خیال فهمیدن آدرس شد. به پشتی ماشین تکیه داد و فکر کرد باید چه کند.
🔸خیلی نگذشته بود که ماشین ایستاد. منصوره از ماشین پیاده شد. آقای راننده به سمت ضحی برگشت و گفت:
- می تونین روسری رو باز کنید. ببینید خانم. همان طور که گفتم من چاره ای ندارم. لطفا همکاری کنید. منصوره خانم، خانم دکتر رو ببر.
- بفرمایید خانم دکتر
🔻ضحی از ماشین پیاده شد. روبرویش کوچه ای باریک بود که عمق زیادی هم نداشت. منصوره دستش را گرفت. از روی جوی آب رد شدند. خواست به پشت سرش نگاه کند که مرد را بالای سرش دید. سردر کوچه تابلویی نصب نشده بود.
📣کانال
#سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔
https://eitaa.com/Mhdiyar114