✍️ زن بابا 🍁 سمیه ساعت‌ها یک گوشه می‌نشست و قطاری از فکر روی ریل مغزش حرکت می‌کرد. از یک جا نشستن و دست روی دست گذاشتن کلافه شد. 🌸با خود گفت: « چرا یکی زنگ نمی زنه، بگه بیا خونه، ما اشتباه کردیم.» 🍃چند هفته قبل مدام مثل فیلم از پیش چشم‌هایش عبور می‌کرد. همسرش را در بیمارستان بستری کرده بود تا عمل جراحی شود. هیچکدام از بچه‌های‌ محمد نیامدند؛ به خیال خودشان زن بابا پیش پدرشان هست و دیگر نیازی به حضور آنها نیست. قبل و بعد عمل به تنهایی کنار محمد ماند. نشستن روی صندلی کنار تخت، دنده هایش را به درد آورده بود. دست راستش به خاطر دیسک گردن گُرگرفته بود و می‌سوخت. 🌸زمانی‌که محمد اتاق عمل رفت، کسی جز او پشت در اتاق عمل نبود. فقط روح الله پسر بزرگ شوهرش تلفنی سراغ پدرش را گرفت. 🌸وقتی محمد از بیمارستان مرخص شد، همه بچه‌ها به دیدن پدرشان آمدند. سمیه با صورت آویزان و چشم‌های نیمه باز از بی‌خوابی‌های بیمارستان از آنها پذیرایی کرد و به آنها گفت: «بیشتر هوای پدرتان را داشته باشید. » ☘️ دختر و پسر، عروس و داماد همه اخم و تخم کردند: « چرا این حرف رو می‌زنی؟! پس تو چکاره ای؟ » 🍁 همه دوره اش کردند و او را به توپ انتقاد و تهمت بستند: « منتظری بابای ما بمیره، تا ارثیه و ثروتش بهت برسه.» بعد از چند روز بی‌خوابی، شنیدن این حرفها برای سمیه زجرآور بود. طاقت نیاورد از خانه زد بیرون و پیش مادرش رفت. ☘️بعد از آن روز هیچکدام به سمیه زنگ نزدند و او به گوشی چشم دوخته بود تا کسی زنگ بزند و فقط بگویند که بیا پیش پدر. یکدفعه صدای زنگ گوشی بلند شد و سمیه را از فکر و خیال بیرون آورد. خوشحال شد و به سمت گوشی پرواز کرد. صدای آن طرف خط در سرش اکو شد: «بابا سکته قلبی کرد و مُرد، حالا راحت شدی؟ » 🍂سقف به دور سرش چرخید، زبانش در دهان قفل شد. خیره به دیوار روبرو، گوشی از دستش رها شد . پاهایش شل و روی زمین افتاد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114