#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_چهل_و_هشت
🔹شنیدن این حرف از زبان ریاست بیمارستان در اولین ملاقات، چنان شوکی به ضحی وارد کرد که حتی نتوانست چشم از چشمان عسلی خانم دکتر بردارد. چند ثانیه ای خیره در چشمانش بود. سکوت بینشان که کمی طولانی شد به خودش آمد. چشمانش را پایین انداخت. یاد حرفهای دایی افتاد که می گفت اکثر خواستگارهاتو بی جهت رد کردی. نمی دانست چه جوابی باید بدهد. خانم دکتر پرونده اش را ورق زد:
- در سالهای تحصیل و درستون، مواردی که بیرون از حرفه پزشکی، از خودتون جنم نشون دادین هم اینجا ثبت شده. همه گزارشاتی که از شما به ما می رسید رو ما تحقیق کرده و ثبت می کردیم. حتی می دونیم که الان به صورت خودجوش مشغول خواندن کتاب های تخصصی جراحی هستین. اما کار مامایی رو انجام می دین. بماند که معاینه های جهادی تون هم در شهرک های فقیرنشین، اینجا ثبت شده.
🍀و مجدد پرونده را چند بار ورق زد. دست هایش را داخل هم کرد و روی میز گذاشت. مهربانانه به صورت ضحی نگاه کرد و گفت:
- تحسین برانگیزه. تمام این ها باعث می شه رغبت داشته باشم شخصا باهاتون حرف بزنم. همان طور که احتمالا بدونین، یکی از شرایط استخدام در بیمارستان ما، ولایت مدار بودن است که بحمدلله خانواده شما به این مسئله مشهور هستند. اما چرا تا الان ازدواج نکردین برای من سوال بزرگیه. علت بزرگی این سوال رو احتمالا خودتون بدونین. ولایت مداری به حرف نیست دیگه. برای همین شرط دوم استخدام ما، متاهل بودنه. که شما این شرط رو ندارید. متاسفانه.
🔻ضحی دستانش را زیر میز، به هم فشرد. نگاهش خط به خط توضیحات برگه رویی پرونده را می خواند. فعالیت های دوران دانشجویی اش همه ثبت شده بود. برای خودش جالب بود که تمامی کارهای مثبتی که کرده بود را یکجا، جلوی چشمش می دید. دلش می خواست دستش را روی میز بیاورد و پرونده را ورق بزند و بخواند اما این کار را نکرد. خانم بحرینی بلند شد. طول میز نسبتا بزرگ جلسات را آرام قدم زد و گفت:
- علت ازدواج نکردنتون، چیزی بود که می خواستم امروز ببینمتون. اگه مورد مناسبی پیدا نکردید که امیدوارم این علت بوده باشه، می شناسم افرادی رو که بهتون معرفی کنم. اما اگه بهانه باشه، علیرغم میل باطنی ام، مجبورم باز هم پرونده رو بایگانی کنم تا شرایطش رو به دست بیارید.
🔸و مجدد روی صندلی، روبروی ضحی نشست. ضحی حرفی برای گفتن نداشت اما سکوت کردن هم بی ادبی بود. احساس صمیمیت خاصی نسبت به خانم بحرینی کرده بود. برای همین گفت:
- با برخی ویژگی های هر کدام ، مسئله ای داشتم. البته دایی ام می گویند که بهانه است.
- خیر باشد. من یک ماهی به شما فرصت می دم. دوست ندارم ردتون کنم. از طرفی باید تو این یک ماه کمکم کنین که بتونم استخدامتون کنم. موردهای مناسبی رو براتون می شناسیم که معرفی می کنیم. تمایل دارید کتابخانه مان را ببینید؟
🌸ضحی تشکر کرد و اشتیاقش را با نگاه، به خانم دکتر نشان داد. ایشان در اتاق را باز کرد. چیزهایی به منشی گفت و به سمت ضحی برگشت :
- بفرمایید. خانم وفایی راهنمایی تون می کنن.
🔹خانم منشی، چادرش را سر کرده بود و جلوی در، منتظر ضحی ایستاده بود. ضحی تشکر کرد. کیفش را برداشت خانم دکتربحرینی قبل از خارج شدن، مجدد دست ضحی را فشرد و برایش دعا کرد. این رفتار برای ضحی تازگی داشت. فکر می کرد با یک خانم هیکلی و کوتاه قد روبرو می شود که روسری بلندی سر کرده و آن را از زیر چانه، به هم سنجاق کرده باشد. لباس فرم پزشکی پوشیده و داخل جیبش، یک گوشی برای شنیدن قلب باشد و یک عینک دور طلایی با زنجیرطلایی رنگی، آویزان گردنش. تمام حساب هایش اشتباه از کار در آمده بود. از پله های بیمارستان که پایین می رفتند پرسید:
- اون کتابهای تو اتاق خانم بحرینی، مال همین کتابخونه است؟
- نه. اونا کتابهای شخصی خانم دکتره. در طول روز فرصتی پیدا بشه، مطالعه اش می کنن. تازه یک دور چند جلدی تفسیر رو از کتابخونه شون خوندن و دادن طبقه پایین. رسیدیم. بفرمایید.. ایشون با منه. از این طرف.. بفرمایید
🌸ضحی به همراه خانم وفایی، وارد مخزن کتابخانه شد. دیدن این همه کتاب برای ضحی لذت خاصی داشت. عشقش نشستن بین ردیف های مخزن باز کتابها و کتاب خواندن بود. یک ساعتی به کتاب ها ور رفت. ان ها را برداشت و تورق کرد. برخی ها را چند خطی هم خواند. هم کتابهای پزشکی انجا بود و هم کتابهای اخلاقی و مذهبی. دلش نمی خواست از کتابخانه خارج شود اما با شنیدن صدای اذان، خود را به در رساند. از خانم وفایی همان چند دقیقه اول خداحافظی کرده بود و حالا دنبال کسی می گشت که راه نمازخانه را از او بپرسد
📣کانال
#سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔
https://eitaa.com/Mhdiyar114