#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_پنجاه_و_نه
🍀نماز که تمام شد، به سجده رفت و آرام گریه کرد. نگرانی تمام این روزهایش را خالی کرد. یاد فرانک افتاد. برای او هم دعا کرد. برای همه بچه هایی که این چند روز به دنیا آمده بودند. دلش برای در آغوش کشیدن کودک تازه به دنیا آمده، تنگ شده بود. برای اذان و اقامه گفتن تنگ شده بود. برای بوسیدن لپ های چرب و نرم و گرم نوزاد تازه به دنیا آمده و گذاشتن در آغوش مادرش، تنگ شده بود. دلش تنگ شده بود تا از راهروهای خلوت بیمارستان این طرف و آن طرف برود و برای مراجعین، مسائل را توضیح دهد و راهنمایی شان کند و دعای خیرشان را بشنود. دلش تنگ شده بود حرفهای آرام بخش به مادران بزند و دردشان را تسکین دهد. آن ها را ماساژ دهد و کمردردهایشان را بهتر کند. دلش لک زده بود برای شنیدن صدای قلب بچه هایی که قرار بود چند ساعت یا چند هفته دیگر به دنیا بیایند. برای همه شلوغی های درمانگاه و ملاقات و ویزیت کردن خانم های باردار تنگ شده بود.
🔺سجده اش طولانی شده بود. ترسید از به دنیا آوردن بچه ای که یار امام زمان نباشد چه رسد به دشمن. ترسید از اینکه خودش یار امام زمان نباشد. ترسید از اینکه فقط حرف بزند و به قول سحر، سنگ رهبر را به سینه بزند. ترسید از روزی که چادرش را به هر علتی، از سر بردارد. گوشه چادر را داخل مشتش کرد و همان طور در حالت سجده التماس کرد:
- خدایا مرا هیچوقت از این چادر سیاه ساده دور نکن. خدایا چادر بهترین بانوی عالم حضرت زهرا را از من دریغ نکن. نمی خواهم آن کاری را که این چادر را از سر من بردارد.
🌸مادر و خواهرانش داخل مسجد رفته بودند و کسی کنارش نبود. زیر باد سردی که می وزید، گریه کرد و اشک ریخت. آنقدر اشک ریخت که مجبور شد سر از سجده بردارد و دستمال کاغذی را به سمت بینی اش ببرد. باد سرد به صورتش خورد. نگاه به چراغ سبز بالای گنبد انداخت. دستمال را داخل جیب مانتو گذاشت. نفس عمیقی کشید. سجاده کوچکش را داخل کیف گذاشت. از جا بلند شد. پلاستیک کفشش را دست گرفت و به سمت پله های ورودی ساختمان مسجد حرکت کرد. داخل مسجد که شد، گرمای بخاری به صورتش خورد. صدای همهمه بیرون، با همهمه ای آرام تر، جایش را عوض کرد. کمی دنبال مادر و خواهرانش گشت. می دانست که مادر معمولا ردیف های جلو می نشیند. دنبال چادر نماز مادر گشت و آن ها را دید. آرام پشت سر مادر نشست. سجاده کوچکش را باز کرد و تسبیح تربت را برداشت. مشغول گفتن ذکر صلوات شد. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🔹فکری به ذهنش رسید. پیشانی اش منبسط تر و چشمانش بازتر شد. عضلات گرفته صورتش، گشوده شد و ته لبخندی روی صورتش نشست. به سجده رفت و بی صدا گفت:
- خدایا، مسئله را می سپارم دست تو. هر چه صلاح است خودت برایم رقم بزن. خودت آنچه می خواهی را جلوی راهم بگذار و من همان را انتخاب می کنم. به نظرم این درست است. عقل پدر از من بیشتر است. پس به تحقیق او اکتفا می کنم. هر کسی را او تایید کرد، دیگر ایرادی نمی گیرم. به خاطر تو، به خاطر اینکه بتوانم من هم به فرموده رهبرم، نسل شیعه را زیاد کنم، هر چه پدر گفت همان را انجام می دهم. خدایا این مسئله را برایم راحت کن. نگذار سخت بگذرد و سخت باشد. آن کسی که باید را به خواستگاری ام بفرست. من همه خواسته هایم را به خاطر تو و رهبرم، کنار می گذارم. در اصل می خواهم با تو معامله کنم. من از خواسته هایم کنار می نشینم، تو از من راضی باش.
🔹انگار که دچار یک خودشگفتگی خاصی شده باشد، از سجده بلند شد. سجاده اش را برداشت و شاد و سرحال به صف جلوی رفت. کنار طهورا نشست. سجاده را جلویش گذاشت و در جواب طهورا که گفت بالاخره آمدی؟ شاداب جواب داد آمدم.
📣کانال
#سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔
https://eitaa.com/Mhdiyar114