سعی میکردم خودم کنترل کنم ... ولی با این حال گفتم: - اینجاست که شاعر میگه اعتماد به نفس بعضیا صاف تو لوزالمعدم! کیوان از حرفی که زدم زد زیر خنده! ولی این یارو ستاره درخشان داشت با چشاش منو قورت میداد! همین جور به من زل زده بود که با صدای یه نفر هر دومون سرمونو به سمت صدا برگردوندیم! یه اقای حدودا 55 ساله شروع کرد سلامو احوال پرسی ... من که طرفو نمیشناختم ولی به رسم ادب و این حرفا مثل شهنازو کیوان بلند شدم! اقاهه- کیوان میبینم تنهایی! کیوان خندید و گفت: - نه اشتباه دیدید با دوست دخترم اومدم! وقتی منو دیدو شهنازو مابین ما گفت: - شهناز جان فکر نمیکنی نباید بین این دوتا جوون سد شی! باز فهمه تو! اینکه کلن فهم و شعور خورد با یه اب معدنی خارجیم روش! شهناز پشت چشی نازک کردو گفت: - شما کاریت نباشه ... اقاهه- باشه ولی کارت تموم شو بیا پیش ما .. شهناز- باشه. یه وقت فکر نکنید تو این مدت من بیکار بودما! نه! یه کاری کردم کارستون! میدونم دارید از فوضولی میترکید چون دوستون دارم میگم! صندلی ستاره ی درخشانو با پا کشیدم عقب! اخ چقدر بخندیم! مردم ازار نیستم ولی حال ادمایی که حالمو میگرین و میپرسم! اقا خالصه بارفتن این اقاهه ما هم قصد نشستن کردیم که یه دفعه دیدیم بعله ستاره ی شب رو زمین ولو شدن! حالا اون صحنه رو تصور کنید! داشتم میترکیدم از خنده! نگاهم به کیوان افتاد! داشت منو نگاه میکرد میدونستم که میدونه کار خوده خلو چلمه! داشت شیطون نگام میکرد و میخندید! دیدم که حسابی داغ کرده بود از روی زمین بلند شدو ضمن یه نگاه ترسناک به من بیچاره راشو گرفتو رفت! اوف بالاخره از شرش راحت شدم . سر جام نشستم باز کیوان کنارم نشست اروم با صدایی که رنگ خنده داشت گفت: - خوشم میاد کودک درونت هنوز فعاله!