گرفت خط رخ زیبای گل عذار مرا فغان که دهر، خزان کرد نو بهار مرا کشید سرمه به چشم و فشاند طره به رو بدین بهانه سیه کرد روزگار مرا فرشته بندگیش را به اختیار کند پری رخی که ز کف برده اختیار مرا ربوده هوش مرا چشم او به سرمستی که چشم بد نرسد هوشیار مرا چگونه کار من از کار نگذرد شب هجر که طره اش به خود انداخت کار و بار مرا