🕰 آقای دانیال که اصلا تیپش به اسمش نمیخورد با آن سیبیلهای از بناگوش در رفته‌اش، بعد از دیدن ماشین ما را به مغازه‌اش دعوت کرد تا سر قیمت به تفاهم برسیم. همین که وارد مغازه شدیم رضا با دیدن تابلوی روی دیوار پقی زیر خنده زد. سقلمه‌ایی به پهلویش زدم و زیر گوشش نجوا کردم. –ببینم می‌تونی مشتری ما رو بپرونی. خنده‌اش را جمع کرد و گفت: –آخه این چیه؟ اونم توی بنگاه که... دانیال برگشت و نگاهی به رضا انداخت. همین باعث شد رضا حرفش را بخورد. دانیال گفت: –خوشتون امده آقا رضا، قابل شما رو نداره، اکثر کسایی که میان اینجا عاشق این تابلو میشن. رضا با چشم‌های گرد شده پرسید: –واقعا؟ دانیال سرش را تکان داد و با خنده گفت: –آره، ولی چون خودم بیشتر دوستش داشتم به کسی ندادمش. رضا پرسید: –می‌تونم یه سوال ازتون بپرسم آقا دانیال؟ دانیال به چشم‌های رضا زل زد. –میشه بگید وقتی ما تابلویی به دیوار میزنیم به چه معنیه؟ دانیال گفت: –خب از اون تابلو خوشمون میاد. من دنباله‌ی حرفش را گرفتم و گفتم: –البته برای زیبایی دیوار هم هست. رضا پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت: –الان این تابلو دیوار رو زیبا کرده یا به گند کشونده؟ چون نمی‌خواستم بحثشان بالا بگیرد، زیر لب به رضا گفتم: –هیس، نمیشه بی‌خیال شی، خب تو نگاه نکن. رضا بی‌تفاوت به حرف من از دانیال پرسید: –آقا دانیال می‌دونستی هر تابلویی که روی دیوار باشه خواسته یا ناخواسته باعث میشه ما بهش توجه کنیم؟ توجه کردن هر روز شما به این تابلو می‌دونید چه عواقبی داره؟ دانیال پشت میزش نشست و گفت: –بی‌خیال آقا رضا، الان چند ساله این تابلو اینجاست هیچ عواقبی هم نداشته. رضا گفت: –تو دقت نکردی، شک نکن توجه تو به این تابلو حتما روی همه کارات و اعمالت تاثیر میزاره. بعد زیر گوش من گفت: –پاشو بریم با این معامله نکن. پولی که از این بگیری واست نمیمونه. –آخه رضا یه تابلوی نیمه برهنه‌ی یه زن که یارو زده بالای سرش به ما چه مربوطه؟ اصلا به معامله چه ربطی داره؟ اما مرغ رضا یک پا داشت. در آخر با اصرارهای من بالاخره معامله جوش خورد. ولی رضا اصلا راضی نبود. فقط به خاطر من دیگر حرفی نزد. البته چشم‌هایش آنقدر حرف میزد که مجالی برای زبانش نمی‌ماند. *** ناگهان احساس سبکی کردم. آزادی. کم‌کم از تنگنایی که داخلش بودم نجات پیدا کردم. تازه وقتی آزاد شدم متوجه شدم چقدر قبلا در جای تنگ و غیر قابل تحملی بودم. با خودم فکر کردم چطور این همه مدت توانستم آن زندان را تحمل کنم. همان لحظه‌ برای لحظه‌ایی بیرون آمدن پروانه از پیله را به یاد آوردم، بارها این صحنه را دیده بودم و حالا خوب می‌فهمیدم چه حس خوبیست پروانه شدن. من در بیمارستان بودم. روی تخت را که نگاه کردم خودم را دیدم. با دیدن جسمم فهمیدم این همان قفسی بود که این همه سال مرا در خودش نگه داشته بود. برای همین حس خوبی نسبت به آن پیدا نکردم. دکتر مدام به پرستارها دستور میداد و خودش هم جسمم را چک می‌کرد. درک می‌کردم که اتفاقی افتاده که خوشایند دکتر و پرستارها نیست ولی برای من خوب بود. برای همین از تلاش آنها احساس رضایت نداشتم. جلوتر رفتم و دکتر را صدا کردم و گفتم خودت رو خسته نکن همینجوری خوبه، من راحتم. ولی او توجهی به من نمی‌کرد. اصلا انگار نه مرا می‌دید و نه صدایم را می‌شنید. آنقدر در کارش پشتکار داشت که خیلی زود از کارم منصرف شدم. به اطراف نگاهی انداختم. وقتی به آن تنگی و تاریکی چند لحظه پیش فکر کردم از خدا از صمیم قلب طلب بخشش کردم. دوباره به جسمم نگاه کردم. کم‌‌کم متوجه شدم که مُرده‌ام. ولی اصلا از درک این موضوع نترسیدم. آنقدر رها و سبک‌بال بودم و حس خوشایندی داشتم که به چیز بدی نمی‌توانستم فکر کنم. دکتر به یکی از پرستارها گفت که دکتر دیگری را صدا بزند. دکتر خیلی پریشان و آشفته بود. در یک لحظه تصویر امیرمحسن از جلوی چشمم گذشت. از همانجا می‌توانستم سالن بیرون اتاق را ببینم. در حقیقت باید اول اراده می‌کردم و بعد اتفاق می‌افتاد. به بیرون از اتاق توجه کردم. امیرمحسن و پدر و مادرم را دیدم. مادر گریه می‌کرد. پریشان و آشفته به نظر می‌رسید. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...