✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
‌🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت257 _شماره یکی از اقوامت رو بده باهاشون تماس بگیریم، خبر بدیم
‌🌀 ❤️ ✳️ _باهاش حرف زدی؟ می‌دونه من اینجوری شدم؟😳 سرش را به نشانه منفی تکان داد و همانطور که اشکش را پاک می‌کرد، پاسخ داد: _من وقتی رفتم اونجا، بیهوش بود. نتونستم باهاش حرف بزنم.😔 _چرا بیهوش بود؟ مگه نمیگی حالش خوبه؟😳 _گفتم که حالش خوبه، نگران نباش!🙂 دل بی‌قرار من دست بردار نبود که بلاخره اعتراف کرد: _نمی‌دونم، دکتر می‌گفت اعصاب دستش آسیب دیده، چاقویی هم که به پهلوش خورده به کلیه‌اش صدمه زده، برای همین عملش کردن. ولی دکتر می‌گفت حالش خوبه. فقط هنوز به هوش نیومده.😔 _راست بگو! چه بلایی سرش اومده؟ تو رو خدا راستش رو بگو!🙏 با هر دو دستش دستان لرزانم را گرفته بود و باز نمی‌توانست آرامم کند. صورت خودش هم از اشک پُر شده و به سختی حرف می‌زد: _باور کن راست میگم! فقط دست و پهلوش زخمی شده. دکتر هم می‌گفت مشکلی نیس.😔 یه آقایی اونجا بود، می‌گفت من و شاگردم رسوندیمش بیمارستان. مثل اینکه تو اون خیابون مکانیکی داره.⚙🔩 می‌گفت یه موتوری تعقیبش می‌کرده، ته خیابون پیچیدن جلوش که پولش رو بزنن.💸 ولی مثل اینکه مجید مقاومت می‌کرده و اونا هم دو نفری می‌ریزن سرش. می‌گفت تا ما خودمون رو رسوندیم، دیگه کار از کار گذشته بوده!😕 بی‌آنکه دیده باشم، صحنه چاقو خوردن مجید را پیش چشمانم تصور کردم و از احساس دردی که عزیز دلم کشیده بود، جگرم آتش گرفت که عبدالله با حالتی دلسوزانه ادامه داد: _می‌گفت تو ماشین که داشتن می‌بردنش بیمارستان، اصلاً به حال خودش نبوده، می‌گفت تقریباً بی‌هوش بود، ولی از درد ناله می‌زده و همش «یاعلی! یاعلی!» می‌گفته، تا نزدیک بیمارستان که دیگه از هوش میره.😓 حالا نه تنها از داغ حوریه که از جراحتی که به جان مجیدم افتاده بود، طاقتم تمام شده و طوفان گریه آسمان چشمانم را به هم پیچیده بود و وقتی به خاطر می‌آوردم که هنوز از حال من و حوریه بی‌خبر است، تا مغز استخوانم می‌سوخت که می‌دانستم همه این درد و رنج‌ها ارزش یک تار موی دخترش را برایش ندارد و من چه بد امانت‌داری کردم که حوریه را از دست دادم و باز به یاد چشمان خواب و دهان بسته حوریه، ضجه‌ام بلند شد.😭 _عبدالله! بچه‌ام از دستم رفت... عبدالله! دخترم رو ندیدی، خیلی خوشگل بود، خیلی ناز بود... عبدالله! دلم براش خیلی تنگ شده...😖 تو رو خدا به مجید چیزی نگو! فعلاً بهش چیزی نگو! اگه بفهمه دق می‌کنه! می‌خوام خودم بهش بگم...😞 @rahpouyan_nasle_panjom