🌀
#رمان
❤️
#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️
#قسمت288
با رسیدن 18 ماه مبارک رمضان، حدود ده روز از آغاز حملات بیرحمانه اسرئیلیها به نوار غزه میگذشت و در تمام این مدت، مردم غزه روزه خود را با خون گلو باز میکردند.😔
تلویزیون📺 روشن بود و من همانطور که در راه آشپزخانه به اتاق هال مدام میرفتم و میآمدم و وسایل افطار را در سفره میچیدم، به اخبار این حکایت فاجعه بار هم گوش میکردم.👂
حالا معنای سخنان آسید احمد را بهتر میفهمیدم که وقتی میگفت مهمترین منفعت جولان تروریستهای تکفیری در منطقه، حفظ امنیت رژیم صهیونیستی✡ است یعنی چه که درست در روزهایی که عراق🇮🇶 به خاطر پیشروی داعش در برخی شهرها، به شدت ملتهب شده و چشم تمام دنیا به این نقطه از خاورمیانه بود، اسرائیلیها با خیالی آسوده غزه🇵🇸 را به خاک و خون کشیده که دوستان وهابیشان در عراق و سوریه، حسابی دنیا را سرگرم کرده بودند تا مردم غزه بی سر و صدا قتل عام شوند.😔
بشقاب پنیر و خرما، تنگ شربت آب لیمو و سبد نان را میان سفره گذاشتم که کسی به در زد.🚪
حدس میزدم مامان خدیجه باشد که هر شب پیش از افطار برایم خوراکی لذیذی😋 میآورد تا مبادا احساس غریبی کنم.
با رویی گشاده در را باز کردم که دیدم برایم یک بشقاب حلوای مخصوص آورده و با دنیایی از محبت به دستم داد.😇
صورتش مثل همیشه میخندید و چشمانش👀 برای زدن حرفی مدام دور صورتم میچرخید و آخر نتوانست چیزی بگوید که التماس دعا گفت و رفت.
نماز مغربم را خوانده و همچنان منتظر مجید بودم تا از مسجد برگردد.🛐
نماز مغرب و عشاء را با آسید احمد در مسجد میخواند و دیگر برای برنامه افطاری مسجد نمیماند و به سرعت به خانه بر میگشت تا دور سفره کوچک و عاشقانهمان با هم افطار کنیم.😍
شب نوزدهم ماه رمضان از راه رسیده و میدانستم به احترام عزای امام علی (علیهالسلام)، پیراهن مشکی پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است.
رطب تازه تعارفش کردم که با دو انگشت یکی برداشت و با لحنی شیرین تشکر کرد که نگاهش به ظرف حلوا افتاد و پرسید:
_مامان خدیجه حلوا اُورده؟😋
_آره! انگار میخواست یه چیزی بهم بگه، ولی نگفت.🙄
_فکر کنم میخواسته برای مراسم احیا دعوتت کنه! مراسم مسجد ساعت ده شروع میشه.🕙
بیآنکه بخواهم خاطرات تلخ سال گذشته برایم زنده میشد که به امید شفای مادرم، از اعماق قلبم ضجه میزدم و با همه دل شکستگی، دعایم اجابت نشد.😣
مجید حرف دلم را خواند و با صدایی گرفته حمایتم کرد:
_الهه جان! اگه دوست نداری بیای، نیا! هیچکس از تو انتظار نداره.😊
برای همین هم مامان خدیجه بهت چیزی نگفته، چون نمیخواسته تو رودرواسی بمونی.😉
اتفاقاً الان که داشتم از مسجد میاومدم خونه، آسید احمد تأکید کرد که تو رو راحت بذارم تا هر تصمیمی خودت دوست داری بگیری.
حالا هر جور خودت راحتی الهه جان!☺️
_نه، من نمیام. تو برو.😞
دلم نمیخواست در برابر نگاه منتظر و مشتاقش اینهمه خشک و بیروح باشم که خودم ناراحتتر از او، از سرِ سفره بلند شدم و به اتاق رفتم تا نماز عشاء را بخوانم.
@rahpouyan_nasle_panjom