عشق باطعم سادگی♥️✨ لبخند صورتش و پر کرد که دستم رو نوازش گونه کشیدم روی موهاش ... عمق گرفت و لب زد: –من وببخش محیا ... تودیشب جوری ازدیدنم خوشحال شدی که اول اصلا متوجه لباسهای نامرتبم نشدی! به نوازش موهاش ادامه دادم و آروم گفتم: دارم هیچ وقت به این حرفی که از ته می گم شک نکن! یک بی توی نگاهش حس کردم که سریع رو بست و بعد چند ثانیه باز کرد – من و ؟ دستم رو شونه وار کشیدم بین موهاش – کاری نکردی که منتظر منی دست مشت شده اش اومد جلو# صورتم و بازشد...یک آویز باشکل شروع کرد تو هوا تکون خوردن زده گفتم: وای مال منه؟ لبخند زد به ذوق کردنم و با باز و بسته کردن چشمهاش جواب مثبت داد سفید رنگ و لمس کردم که یک بالش بود و پر از ریز. داستان در مورد دختری از قشر متوسط جامعه و از خانواده ای مذهبی هست، که سالیان سال پسر عمه اش علی بوده و بتازگی نامزد کردن.اما با بی محلی کردن امیرعلی و دوری کردنش از محیا،محیا رو کرده و جویای بی محلی کردن نامزدش میشه تا اینکه میفهمه... 💯💯 https://eitaa.com/joinchat/1155399796C74fc3063a8