سرباز زینب💔💔💔💔💔
وقتی چشم بند را باز کردند تنها چیزی که توانستم درست ببینم صندلی شکسته و دیوارهای ترسناک بود،به طرف صدای مردی که دورتر می آمد رفتم،هر لحظه با هر قدم هایی که به من نزدیک می شد ضربان قلبم تندتر می شد. روی صندلی رو به رویم نشست
مرد: من هیچ کاری با تو ندارم،فقط..... با من همکاری کن تا اینارو دستگیر کنیم.
چسب دهانم را وحشیانه کشید که کنار لبم خون شد.
مرد: اینا یک باند هستند که کلی خلاف میکنن و آخرش دخترهایی مثل تو رو میفروشند و پولی به جیب می زنند،من نمیخوام که تو رو بفروشند ولی اگه باهام همکاری نکنی مجبورم که قبول کنم تو رو ببرند حالا چیکار می کنی؟
ترس از حرف زدن داشتم که کارتی را جلوی چشمانم گرفت و با اطمینان کامل گفت:
مرد:من پلیس نفوذی هستم جناب آقای یاسین امیری، باید نقش بازی کنی و وقتی که بخواهند تو هم قربانی کنن پلیسا از راه میرسند.....
فریادش گوش هایم را کر کرد و بی حس!
مرد: کافیه یا بگم! نه انگار میخوای بمیری مشکلی نیست من میرم و تو میمونی و اینا....
هق هق ام بلند شد و با گریه لب زدم.
الهام:همکاری می کنم آقا تروخدا منو تنها نذارید من....من.....میترسم!
سرم را پایین انداختم و او در چشمانم زل زد.
یاسین: ترس چه ترسی؟فکر نمیکردم بی حجابا از چیزی بترسند شماها که....
پوزخندی زد و قلبم را خورد کرد.
شماها که امنیت دارید نباید از چیزی بترسید نصف فساد این جامعه تقصیر شما زن هاست میفهمی!
خواستم قدمی بردارم که به او برسم که با صندلی به زمین افتادم و فقط دست هایم را تکان دادم.
الهام:کمکم کنید آقای امیری!
بی پناه و تنها در میان گرگ هایی افتاده بودم که هیچ درکی از بی پناهی من نداشتند.
پارت ششم