📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿 •بسم رب شهدا• ^فصل اول ^ با یاد یکی از خاطره هام خندیدم وگفتم: وای یادش بخیر مامان بابا ها رفتن خرید مارم خونه تنها گذاشتن فکنم ۱۱سالم بود بعد نقشه کشیدم تا حرس غزل رو در بیارم کامران رفت دست شویی منم برای اینکه اون نباشه و منم راحت کارم رو انجام بدم درو قفل کردم و رفتم توی اشپز خانه تخم مرغ و اردو رنگ بنفش و روغن باهم مخلوط کردم چون لباسشم سفید بود خوب رنگ روی لباسش اثر میکرد و البته خیلیم وسواسی بود دیدم روی مبلی که پشت به اشپز خانه س نشسته سرشم بادقت کرده توی گوشی و داره چیزی میخونه منم با ظرفی که پر کرده بودم رفتم سمتش و همرو ریختم روش بعد بلند شد و جیغ جیغ کرد و به سمتم حمله کرد از توی اشپزخانه اردو رنگو گرفت دستش و دوید دنبالم من فرار اون به دنبالم از اون طرف کامران هم در میزدم داد میزد که با شنیدن صدامون هی میگفت بچه ها دعوا نکنید الان میانا اروم باشید در رو باز کنیدو این حرفا ماهم بی خیال از حرف اون به دنبال بازیمون ادامه میدادیم که پام به لبه میز خورد و افتادم زمین که اونم با یه خنده خبیس ارد و رنگو روم خالی کرد که همون موقه در باز شد و پدر مادرا با دیدن این صحنه وصدای داد کامران تعجب کردن.... معصومه جون : عجب خرابکارایی بودینا. ومنم خندیدم معصومه جون ادامه داد : دختر گل امروز از این کارا نکنیا بزرگ شدی زشتم هست من : چشم وبعد از خوردن صبحانه رفتم بالا تا لباسام رو بپوشم ... اخ کاش میشد این اِفریته خانم رو حسابی حرس بدم وبا یه فکر خبیس بشکنی زدم و بعد لباسم رو برداشتم تا بپوشم یه کت و شلوار صورتی که روی یقه های کت مروارید سفید و صورتی و با یه گل صورتی تزیین شده و با یه شال و کفش صورتی لباسم رو ست کردم البته اینارو روی تختم گذاشته بودن بایه آرایش ملایم اماده شدنم تموم شد توی اینه به خودم نگاه کردم خیلی خوشگل شده بودم و لبخندی به رویم زدم رفتم سمت پله ها و ازش اومدم پایین که .... ادامه دارد ...... ❌کپی حرام است❌ نویسنده : یازینب✍ دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆