✨'قصّہ اسارت'✨
یه روز سیب آوردند و افسر عراقی شروع کرد به اراجیف که این سیبه پوستش رو باید بگیرین و اینجوری بخورین و...بعدش رو کرد به عمو اسکندر اشپزمون که شما از اینا توی ایران خوردین؟
اونم گفت: نه...عراقیه تعجب کرد و دوباره پرسید جدی از اینا نخوردین؟
که عمو اسکندر گفت نه نخوردیم
عراقیه لبخند فاتحانه ای زد و گفت
پس شما برای اولین بار توی عمرتون دارین سیب میخورین؟! عمو اسکندر گفت :لا سیدی سیب خوردیم ولی ازین سیبها نخوردیم
عراقیه گفت چطور؟
عمو اسکندر اشاره ای به سیبهای کوچک و پلاسیده و کج و کوله بعضا کرمو کرد و گفت ما این سیبها رو میندازیم جلوی گاو و گوسفندامون خودمون نمیخوریم🙄
که عراقیه گفت : چپ غشمار و.....تا خوردش بود زدنش و ...