💜به نام خدای مهدی 💜 پارت 6 1 ماه بعد الان 1 ماه هست که مادرم سفر کرده کار هرشبم گریه کردنه نمیتونم تحمل کنم خداراشکر که ایلیا جاش امنه مطمئنم جای خوبیه روی تخت دراز کشیده بودم داشتمفکر میکردم که بابام در زد _ دخترم بیام تو؟ _بفرمایید بابا از جام بلند شدم و نشستم بابام اومد بعد فوت مامان پیر شده موهاش خیلی سفید شده لاغر شده _دخترم من باید برم سوریه بابای من مدافع حرم بود _ الان بابا؟ الان که مامان رفت و ایلیا هم رفت؟ من تنهام بابا تنها _ دخترم نیرو کم داریم میخوام برم خدا هست نگهدارته تازه به دختر داییت هم گقتم که بیاد پیشت یه لحظه فکرم رفت پیش حضرت زینب _برو بابا من راضی هستم نیاز نیست سارا رو بگی بیاد اون درس داره من خودم هستم اومد بوسید منو و رفت نمیدونم چرا ولی حس میکردم میخواد بره پیش داداش رضا خودمو از افکار منفی دور کردم و به گریه هام اجازه ریختن دادم دیگه چشمام تار میدید بس که گریه کردم دیگه دانشگاه نمی‌رفتم چون مدرکم رو گرفته بودم و ادامه تحصیل ندادم با ریحانه هم قطع رابطه کرده بودم یواش چشمام گرم شد و خوابیدم.... 2 روز بعد.. امروز بابا میخواد بره سوریه روسری مو سر کردم چادر رنگیم رو سرم گزاشتم قرآن و گرفتم و رفتم پایین بابا آماده بود تو لباس نظامی جذاب تر شده بود _ خب بابا آماده ای بریم _ اره دخترم رفیتم دم در بغلش کردم و بوسیدمش حس خاصی داشتم از قرآن ردش کردم داشتم به قدش نگاه میکردم که رفت.... حالا تنها شده بودم تنهای تنها.... ادامه دارد.... 🖤 نویسنده : منتظر المهدی