♡غریب طوس ♡:
رمائید
رفتم بیرون دکتره هم اومد باهام.
رسیدم بلاخره
هنوز دراز کشیده بود...
دکتره رفت و یه دستی به پاش کشید
_نشکسته! در رفته.
ولی ضرب شدید هم برداشته ممکنه کبود بشه.
حالا محکم سر جات بشین.
پاش رو گرفت و یهو پیچوند
داد دانیال بلند شد.چنان دادی کشید که مغازه دار ها همه نگامون میکردن
_اااااااااااااااااااع....
_تموم شد
گاز استریل رو گرفت و بست به پاش.
یه پمادی هم کشید به پاش
_خب حالا دست منو بگیر و بلند شو
عذاب وجدان داشتم...
کاَش که نمیکشیدمش
دستشو گرفت و با کلی آخ و باخ بلند شد.
یه گاز استریل هم جلو دماغش نگه داشت.
اوف چقدر لوس بود این پسره!
همراه دکتره رفتم اون سمت خیابون.
_چقدر شده تقدیمتون کنم؟
_......تومان
_بله تشکر.
پول رو گرفتم سمتش.
رفت.
برگشتم سمتش.
_کجا میخواستیم بریم؟.
_قرار بود یه پیغام از طرف یه نفر بهتون برسونم...
_خب بفرمائید...
باید بریم.
میتونید پیاده بیاید هتل همین بغله.
_سخته ولی چشم
پسره پرو منت میزاره
چقدر لوسه این من نميدونستم
من جلو افتادم ..
_آخ!ای! آخ!آخ!
هی آخ و باخ میکرد.
دیگه از صدای آزار دهنده آخ گفتنش بدم اومد.
_رسیدیم
_خداروشکر و گرنه داشتم زنده به گور میشدم.
_😐
از پله های هتل رفتم بالا...
دیگه راس راسی درد داشت.
بازم با کلی ای آخ و فلان....و فلان...از پله ها اومد بالا
کلید رو گرفتم و سوار آسانسور شدیم.
نشست رو زمین
_آخ خدا
چه پیغامی دارید؟
چرا تنها اومدید اینجا؟
_آقا مجتبی شهید شده....
_چی؟؟؟مجتبی؟پس چرا کسی به من چیزی نگفت؟
یهو دگر گون شد...
_پس آقا مجتبی هم رفت!
این نشون میده بازم جا مونده منم......💔
_،همین امروز خبر شهادتش پیچید.
_دیگه داره صبح میشه.....
باید برگردم بچها نگران میشن....
_بزارید برسیم ....
شما باید زود برگردی تهران
_راستش من از زندگیم خسته شدم
_هه! چه جالب!
عین من!
_هر موقع که میرم هیئت باید کنایه های پدرم و اشکای مادرم و تحمل کنم....
بی خبر با دوستام زدم بیرون...
_برای من که هیچکس نمونده برادر...
یهو سرخ شد سرشو آورد بالا وبهم خیره شد...
دوباره سرشو انداخت پایین.
_ببخشید...
در آسانسور باز شد..
رفتم بیرون...
اومد بیرون...
مثل اینکه خیلی درد داشت...
هر قدمی که میگرفت کلی آخ و باخ میگفت.
بلاخره رسیدیم به اتاقم درشو باز کردم.
رفتم تو.
_یا الله
_بفرمائید.
اومد تو... جلو در ایستاد
_بفرمائید رو تخت بشینید پاتون درد میگیره...
از خدا خواسته رفت و نشست...
چمدونمو باز کردم...
وصیت نامه رو پیدا کردم و دادم بهش
_این چیه؟
_علیاکبر چند وقته میاد تو خوابم و میگه بابد اینو بدم به شما.
وصیت نامه س
گفته بهتون بگم حواسش بهت هست.
الآن یک ماهه من دنبالتونم! آخرش خودش برام درست کرد...
سرشو انداخت پایین و چند دقیقه فقط گریه کرد...
_چیز...دیگه ایی نگفت؟
_.....نه
_بزارین بخونم...
بازش کرد...
همین که بازش کرد کلی گریه کرد...
به هق هق افتاده بود!
تا حالا ندیده بودم مرد این شکلی گریه کنه!....
گریه اش بند نمیومد....
دیگه طاقت زار زدنش و نداشتم...
بلند شدم...
داشتم از اتاق میرفتم بیرون که احساس کردم یکی از پشت چادرمو گرفت برگشتم.
چادرم و بوسید...
_این چادر بوسیدن داره! رفتم بیرون....
منم دیگه طاقت نداشتم...
تکیه دادم به ستون....
آروم نشستم....
اشکام میچکید رو گونه ام...
گونه ایی که دیگه عادت کرده بود به خیسی!
مدتی پشت در نشستم...
صدای گریه هاش گه قطع شد بلند شدم و در و باز کردم ....
رفتم تو
_چی نوشته اون تو؟
_جواب همهی سوالام....
_میشه بریم حرم؟
_بفرمائید.....
لطفا همین فردا خودم برتون میگردونم.
_خودم میرم
_نه! اصلا همچین حرفی و نزنین!
_آخه...م
_آخه نداره! چیزی نشنوم! بریم لطفا.
_منو حلال کنید!
همونطور که داشت بلند میشد با کلی آخ و ای گفت
_.....آخ.. چرا؟
_به خاطر پاتون
_نه چیزیش نیست!
_ببخشید!
من اگهنمیکشیدمتون این اتفاق نمیافتاد!
_نه چیزی نشده.....
......