♡غریب طوس ♡: دم... امام رضا شفا داد... از ۹ سالگی به بعد تو تبلت سرچ کردم اسم امام رضا رو.... توش اسم امام حسین رو دیدم... ۱ شب کامل داشتم تحقیق میکردم... آخرشم....بدجوری عاشق حسین شدم....! رفتم و یواشکی تو پایگاه بسیج ثبت نام کردم..... خب ...حالا هم می‌بینید دیگه... زندگی من‌ یه رمانه! _من فکر نمیکردم اینقدر شما سختی کشیده باشید... _سختی چیه دیگه... این لطف امام رضا بود به من... _کی میرسیم؟ _نمیدونم فکر کنم یه ۱۰ دقیقه دیگه! دیگه سکوت کردم... دیگه از مادرش بیشتر میشناختمش.... یهو گوشی راننده تاکسی زنگ زد حواسش به گوشی پرت شد‌.. _الو... _مگه من بهت نگفتم برو دست از سر من بردار... _بچه رو باید بدی به من... _خفه شو... _دست از سر من بردار بردار بردار بردار.. دو و سه بار زد به فرمون... ماشین از جاد منحرف شد.. دانیال فرمون رو گرفت... _اقاااااااا ماشین رو بگیر... ماشین محکم خورد به جدول... راننده با مخ رفت تو فرمون... دانیال هم رفت تو شیشه... این وسط من چیزیم نشد.. سرم خورد به صندلی... حالم دگر گون شدو شام دیشب رو بالا آوردم... ماشین ایستاد... راننده دست به سر بلند شد.. _آخ!...خوبید آقا... دانیال سرشو آورد بالا... سرش چاک خورده بود... شیشه هم شکسته بود... _آقا شما نمیدونی مسافر داری وقت کار شخصی نیست؟ _ببخشید اعصابم خورد شد... _پیاده شو اقااا پیاده شدن... دانیال درو برام باز کرد... یه بطری آب داد دستم... رفتم اون سمت و یه آبی به دست و صورتم زدم... این عادت بچگیم بود که اگه سرم گیج بره بالا میارم... رفتم سمت دانیال... از گاز استریل هایی که خریده بودم یکیو دادم بهش تا بزاره رو سرش.. یکی هم دادم به راننده _ممنون ماشین سپر جلوش داغون شده بود... گوشیش دوباره زنگ خورد برداشت _چیه لعنتییییی؟ چرا دست از سرمممم برنمیدارییییییییییی! داشتی کاری میکردی دوتا مسافررررر از دست برننننن ولم کن لعنتتییییی قطع کرد.... _آقا ما بلیط داریم باید بریم.. _یه لحظه به رفیقم پیام دادم بیاد ببرنتون..... زیاد طولی نمیکشه تا برسید... یه چند متر جلوتره... _باشه...چمدون و بگیرم.. در و باز کرد و چمدون و آورد بیرون... از تو کیفم چسب زخم رو گرفتم.. رفتم نزدیکش _آقا دانیال... _بله.. _بشینید. جلوم نشست.. گاز استریل رو مرتب دور سرش بستم و دوتا چسب زخم زدم... _تموم شد... بلند شد... موهاش رو از زیر باند بیرون آورد... _دستون درد نکنه... _خواهش میکنم.. طولی نکشید که ماشین اومد... سوار شدیم... حدود ۱۰ دقیقه طول کشید تا رسیدیم سریع پیاده شدیم... مرده ازمون پول نگرفت... چمدونو دانیال گرفت بدو بدو رفتیم تو... دانیال همه کار هارو زود انجام داد.... دیگه باید سوار هواپیما میشدیم... از پله ها رفتیم بالا... مجبور شدیم کنار هم بشینیم... دیر به پرواز رسیده بودیم ولی رسیدیم... من کیفمو گزاشتم وسط... دانیال هم تا میتونست ازم فاصله گرفت... هواپیما حرکت کرد... دیگه ترسی نداشتم.... دانیال پاش رو دراز کرده بود... میز جلوی صندلی رو باز کرد و گوشیش رو گزاشت اونجا دیگه از شرمندگی داشتم میمردم.... چشمامو به پنجره دوختم... اصلا متوجه زمان نشدم که داره میگذره.... آرامش داشتم... حدود ۱۰ دقیقه گذشته بود.. برگشتم ... دانیال خوابیده بود... خیلی عمیق... گوشیش زنگ خورد ... نوشته بود... *بابا* هرچی صداش کردم بیدار نشد.... گوشی هم داشت زنگ می‌خورد... برداشتم و مجبوری جواب دادم...نمیخواستم حرف بزنم تا سوءتفاهم بشه میخواستم بزارم رو پیغامگیر...برداشتم ولی اجازه نداد حرف بزنم... اجازه نداد کاری کنم... آنقدر حرفاش آزار دهنده بود که نخواستم بزارم رو پیغامگیر _کجایی پسره احمق؟ اگه تا ۱ ساعت دیگه نباشی میدونی باهات چیکار میکنم... خیلی دیوونه ایی! خیلییییی! میکشمت! اومدی لایو میزاری حرم امام رضا هشتگ بسیجی؟ بیا تا یه بسیجی درستت کنم اون سرش نا پیدا! چرا حرف نمیزنی چرا بازم برا همیشه چرت و پرتات رو نمیگی؟ آبرومو بردی پسره خیره سر! تو دیگه پسر من نیستی! از ارث محرومت میکنم! برو گمشو برو پیش همون امام حسینت! گمشو! قطع کرد... دستام لرزید.... سریع تماسشو از لیست تماس حذف کردم... گوشی رو گزاشتم جاش... اشکام میریخت... برای این آدم معصومی که هیچکس رو نداره تا براش امید باشه!... چشمامو آروم بستم... دیشب نخوابیده بودم... گذشت... با یه حالت هواپیما بیدار شدم... داشت می‌نشست... همچنان خواب بود.. من برام کافی بود.... خواب زیاد دوست نداشتم... هواپیما فرود اومد... چمدونو گرفتم... گوشیش رو گرفتم و آروم شونشو با گوشی فشردم