_فعلا.
قطع کردم و رو تخت دراز کشیدم.
چشمام و بستم خوابیدم...
یه آقای نورانی بود باهام خیلی فاصله داشت...
ولی از همون دور صداشو میشنیدم که با لحن قشنگی میگفت...
"اون از خواهرم مواظبت میکنه...
از تو هم میتونه مواظبت کنه....
بعد هم رفت...
سرم پایین بود انگار قدرت اینکه سرمو بیارم بالا رو نداشتم....
با هر قدمش گل میشکفت..
یهو از خواب بیدار شدم...
یه آب واسه خودم ریختم خوردم...
چقدر خوابیده بودم.
ساعت ۷ غروب بود.
بلند شدم و وضو گرفتم و نمازمو خوندم..
از اتاق رفتم بيرون
بابا رسول اومده بود...
_بابا..
_جانم دخترم.
_چطور شد؟
_هیچی مادرش و داییش هستن.
_بابا...
_جان
_من خواب دیدم
_خیر باشه.
_یه آقای نورانی اومد از دور بهم یه سری جمله گفت..
_خب چی گفت!
_گفت اون تونست از خواهرم مراقبت کنه از تو هم مراقبت میکنه..
_سبحان الله
سبحان الله...
این پسر چقدر پاکه......!
اون از تو خوشش اومده بود...
ولی کسیو نداشت بیاد خواستگاریت...
خود حسین کارشو کرد....
سبحان الله...
....