_چون با شما حرف داشتم. _شما حالتون خوب نیست.بریم تو. _نه بزارید همینجا بگم بهتون. سرش پایین بود و زمین براش جذابیت داشت. _بفرمائید _حدس می‌زنید کی بوده تو خوابتون.؟ _امام حسین...! یهو در و گرفت... _چیزی شده؟ _من خواب دیدم علی‌اکبر اومده پیشم. _خب؟ تو صورتش نگاه کردم. _گفت...گفت انقدر سرتون شلوغه که منو یادتون رفت؟ بهتون گفتم اون تابلو رو و اونجا بزارید... گفتم کجا گفت فاطمه میدونه. نمیدونم فاطمه کیه. بعد گفت امام حسین خیلی هواتو داره... منم هواتو دارم... اگه بخوای با خواهرم ازدواج کنی باید باهاش خوب تا کنی... روحیش ظریفه.. دلش هم همینطور... اشک تو چشام جمع شد.... _فاطمه منم. _چی؟😳 _علی‌اکبر فاطمه صدام میزنه‌ _خب‌؟ _منظورش از تابلو تابلویی بود که خودش کشیده. گفته بزن پیش قبرم. بقیش هم که خودتون میدونید. _میشه یکم در مورد خودتون باهاتون صحبت کنم. _وقتشه؟ _راستش..... خودتون میدونید کسی نیست با من بیاد خواستگاری ‌... شما که میدونید و امام حسین برام اینکارو کرده.... یکم در موردش فکر کنید و بهم جواب بدید. در مورد شغلم.و سوریه رفتنم.... من دیگه حرفی ندارم. _چشم.فکر میکنم میگم خدمتتون. به دستش نگاه کردم _یه لحظه وایسید. رفتم تو خونه و از جعبه پزشکی باند برداشتم و یکم پنبه‌‌. _چیشده دخترم؟ _میام میگم. رفتم تو حیاط پیشش. _دستتون بیارید جلو. آورد جلو. با پنبه اروم دورشو پاک کردم بعد هم باندپیچی کردم.....