پیاده شدیم... داشتیم میرفتیم تو خونه که یه نفر از تو خونه بدو بدو اومد و آرمان بغل کرد.... امیر بود.... محکم بغلش کرد.... آرمان هم محکم بغلش کرد... دلارام بالا ایستاده بود.... رفتم و بغلش کردم.... _خداروشکر که سالمه... بلاخره امیر و آرمان از هم جدا شدن... باهم اومدن تو خونه.... ۱۰‌روز بعد... نشستیم دور سفره ی نهار... آرمان حالش خیلیییی بهتر شده بود... خیلی! داشتیم نهار می‌خوردیم که برای شادی آرمان نقشه ایی به سرم زد.. برا خودم آب ریختم... آب سرد سرد....یخ! آرمان داشت غذاشو می‌خورد... یهو ریختم روش... _ههههههع... _چیشده پوکیدی؟😂😂😂 _گیسو...میکشمتتتت پرید دنبالم... داشت دنبالم میکرد که موبایل بابا زنگ خورد... جواب داد... گوش ندادم... هوا بارون میزد... موهامو باز کردم و کلاه هودی و گزاشتم سرم.. رفتیم تو حیاط... دنبالم میکرد و من میدویدم 😂 چه حس خوبی...! موهام ریخته بود... آرمان گیرم آورد... نشست رو شکمم.. وسط حیاط... موهامو مرتب کرد و لپمو بوسید... از فرصت استفاده کردم و گرفتمش و برعکسش کردم.. حالا من نشسته بودم رو شکمش. موهاشو مرتب کردم و بوسیدمش... بابا صدامون زد. _بچهااااا دنیا و منصور دستگیر شدن..! _هووووووووووووو حواسم نبود رو شکمش بپر بپر کردم... آرمان بلند شد و محکم خوردم به زمین.. _پدر صلواتیییییییی. رفتم دنبالش... رفت روی درخت تو حیاطمون _بلاخره پایین میای دیگه. _نمیام‌ _میای! _نمیام... درخت و تکون دادم.. _دیوونه نکن نکن روانییییی. از رو درخت افتاد پایین. _آخ! پوکیدی؟ _فک کنم😐 این شادی و دوست داشتم... از اینکه دوباره برگشتم بهش... زنگ زدن... درو باز کردن... وای من که لباس نداشتم! پشت درخت قایم شدم.. اهورا بود؟ آرمان ایستاده بود. بابا اومد پایین _سلام اهورا جان _سلام آقای صبوری _بفرما بالا _نه اومدن سریع چکشی یه چی بگم برم. _خب بگو _دخترتون با من ازدواج میکنه؟ آرمان زد زیر خنده... بابا با خنده و تعجب نگاش میکرد.. _چرا انقدر هول هولکی _خیلی با خودم ور رفتم تا بگم.اکه میشه سریع و چکشی جواب بدین. مونده بودم چی بگم.. اهورا؟ خواستگار بود و انقدر روم تعصب داشت؟😂 _گیسو بابا نظرت چیه؟ اهورا پسر خوبی بود داشت سکته میکرد از استرس... تو سخت‌ترین شرایط همراهم بود.. میتونستم بهش تکیه کنم... _بله‌‌‌‌... اهورا ترسید و جیغ بنفشی کشید..😂 _گیسو خانم اینجاست.‌؟ آرمان عین هو گوریل می‌خندید... _بله پشت درختم . رنگش پرید... آرمان انقدر که میخندید نشست رو زمین و شکمش و گرفت... بابا هم مبخندید. _بب...ببخشید...ییع..نی... _هول نکن جن نیستم. رفت عقب. _بابا پسر کجا میری.گیسو تو حیاط بود لباس نداشت پشت درخت قایم شد _آهان.... به این حس و حال خندم گرفت.. به اهورا نگاه میکردم... حس خوشبختی داشتم... به آرمان نگاه میکردم... زندگی دوباره میگرفتم.. به بابا نگاه میکردم... انرژی خالص بهم تزریق میشد... خیلی حالم خوب بود.. خوب خوب... از اونطرف مهسو بدو بدو اومد تو... تا مارو دید چشاش گرد شد... اهورا از خجالت سرشو انداخت پایین... کاشکی زندگی ما همیشه همینطور بمونه‌.. پایدار و محکم.... 🦋🦋🦋🦋🦋💙💙💙💙💙💙💙 پایان✍ یه رمان کوتاه تقدیم نگاهتون شد🌺