ماهی به آب گفتا ، من عاشق تو هستم     از لذت حضورت ، می را نخورده مستم   آیا تو میپذیری ، عشق خدائیم را؟ تا این که بر نتابی ، دیگر جدائیم را   آب روان به ماهی ، گفتا که باشد اما     لطفا بده مجالی ، تا صبح روز فردا   باید که خلوتی با ، افکار خود نمایم اینجا بمان که فردا ، با پاسخت بیایم   ماهی قبول کرد و ، آب روان گذر کرد   تنها برای یک شب ، از پیش او سفر کرد   وقتی که آمدش باز ، تا این که گوید آری یک حجله دید و عکسی ، بر آن به یادگاری   خود را ز پیش ماهی ، دیشب که برده بودش آن شاه ماهی عشق ، بی آب مرده بودش   نالید و یادش افتاد ، از ماهی آن صدایی وقتی که گفت با عشق ، می میرم از جدایی   ای کاش آب می ماند ، آن شب کنار ماهی.. ماهی دلش نمی مرد ، از درد بی وفایی!! آری من و شما هم ، مانند آب و ماهی.. یک لحظه غفلت از هم ، یعنی همین جدایی!!