حکایت داستایوفسکی در زندان سگی رو می‌بینه که همه زندانی‌ها بهش لگد می‌زنن اون متوجه میشه که سگ از زندانی‌ها فرار نمی‌کنه، برعکس وقتی اون‌ها بهش نزدیک میشن، خم میشه و حالت لگد خوردن می‌گیره! یه روز داستایوفسکی بهش نزدیک میشه و سرشو نوازش می‌کنه. سگ با تعجب و ترس نگاه می‌کنه، ازش دور ‏میشه و به شکل تلخی ناله می‌کنه. از اون روز به بعد، سگ هر بار که داستایوفسکی رو می‌دید فرار می‌کرد! اون سگ با بدرفتاری خو گرفته بود و از هر شکل دیگه‌ای از توجه می‌ترسید،وقتی کسی باهاش خوش رفتاری می‌کرد، امنیتشو در خطر می‌دید! در مورد انسان‌ها هم همین حالت صدق میکنه. آدمایی که تمام ‏عمرشون بد رفتاری و بی اعتمادی دیدن، نمیدونن وقتی محبت می‌بینن چطور برخورد کنن، دنیای خوش رفتاری و اعتماد رو نمی‌شناسن، در اون احساس غریبی می‌کنن و ترس، ناباوری و اضطراب اون‌ها رو فرا می‌گیره. در واقع برای آدما «خوبی که نمی‌شناسن از بدی که می‌شناسن، خطرناک تره!» بی دلیل نیست که ‏گاهی کسایی که باهاشون بدرفتاری می‌کنی ستایشت می‌کنن و اون‌هایی که باهاشون خوش رفتاری می‌کنی ازت ناراحت میشن چون به خوبی و محبت خو نگرفتن و بیگانن باهاش! ✒️📚 @Dr_anoosheh