یا ودود. طبق معمول کلاس‌های اندیشه دانشگاه، با نقاشی درخت شروع میکنم و بعد ساختمانی با پی و ستون و نما.. آن روز هم به همین منوال گذشت در کلاسی که طبق اعلام آموزش مجازی بود و یکباره روز قبل اعلام کردند حضوری باید برگزار شود. طبیعتا باید نیمی از کلاس ریزش داشت و من هم آماده مواجهه با کلاس خالی بودم، وارد که شدم از ۳۴ نفر دانشجوی موسیقی و تدوین ، تنها دو دختر آمده بودند، یکی کشف حجاب کامل با موهایی افشان و تاپ نیمه ای که رویش کت بود، و دیگری مقنعه ای که تمایل به افتادن داشت، اما هر از چندی صاحبش پیش می کشیدش.. مثل کلاس ۲۰ نفره جدی و متعهدانه شروع کردم به تدریس. تمام حواسم به آن دخترک مکشوفه بود که گاهی چشمهایش تا آستانه باریدن پیش می رفت و خودش را کنترل می کرد، چون بار سنگین ریمل و خط چشم اجازه اشک ریختن نمی داد، نزدیکی پایان کلاس گفت، استاد خیلی امروز درس متفاوتی داشتیم و من این کلاس را نشانه ای از خدا می بینم. گفت به بچه ها می گویم که بیایند و حیف است کلاس را از دست بدهند. جلسه بعدی حدود ۲۶ نفر با خودش آورده بود و این در کلاس دانشگاه یعنی لیدر... الحمدلله رب العالمین با مشارکت کامل دانشجویان کلاس برقرار شد، طوری که وقتی گفتم بچه ها کلاس تمام، اعتراض کردند و گفتند استاد تازه به جای حساس و شیرینش رسیده بودیم. اما همین مقدار تشنگی برای جلسه بعد لازم بود. آن جلسه به نینای قصه مون گفتم یه کتاب هست لطفا بخوان و نظرت را بگو، با غروری که استاد تحویلم گرفته جلوی بچه ها کتاب را گرفت و گفت یه هفته وقت بدین. جلسه بعد باز بچه ها با درس مطالعه شده و پرشور آمده بودند، اما نینای ما نبود، دلم در تلاطم بود و چنان احساس دلتنگی کردم که دو سه بار از بچه ها سراغش را گرفتم.. در تردید بودم چه عکس العملی در برابر کتاب داشته، شاید هنوز زود بوده، شاید... امروز شد و نینای نازنین ما آمد، اما با موهایی جمع شده زیر روسری کوچکی که به دستمال سر بیشتر شبیه بود، از نگاهش التماس خواندم و دلجویی کردم .. گفت استاد می تونم بعد از کلاس وقتتون رو بگیرم، گفتم با کمال میل.. گفتگویی که قرار بود ۱۰ دق طول بکشد، به کلاس بعدی من متصل شد، اما نینا مثل اسپند روی آتش بود، از تاثیر کتاب، از انقلابی که روحش را تحت تاثیر قرار داده، از سردرگمی مسیر زندگی،از تغییر ریل، از اتفاقات تلخ زندگی اش، از گناهانی که او را به گریه انداخته بود و... این بار او می گفت و من سراپاگوش بودم، گاهی با قطره اشک ناخودآگاهی، یا بله و خیری تایید یا ردش می کردم.. آخرین جملاتش این بود هنوز هیچ کس در تمام عمرم اینقدر مثل شما صبورانه و مهربانانه به حرف هایم گوش نکرده است، حتی خانواده ام.. گفت برایم خیلی غرورآفرین است که اینقدر صمیمی به حرف هایم گوش کردید، اجازه گرفت کتاب را به دوستانش هم بدهد.. و من گفتم آن کتاب وقف خواندن است.. البته که تاثیر کتاب بدون شک غیر قابل اغماض است، اما بی گمان همه این جلوه گری ها خبر از تنهایی و رنج عمیق مکشوفه هاست.. واقعا نیاز به محبت و صداقت کمبود عمیق این روزهای دختران نازنینی مثل نینای قصه ی من است... بگذریم.. اگر شب و روز بر تنهایی این بچه ها اشک حسرت بریزیم کمترین کاری است که می توان کرد.. مطمئنم پایان قصه ی نینا ختم به خیر می شود... ان شاءالله با یاری خدای متعال و عنایت اهل بیت علیهم السلام از آن روز نینا حتما برایتان خواهم نوشت و تصویر آن لحظه را ثبت خواهم کرد... 🌹🌹🌹💔💔💔 ۱۴۰۲/۲/۵ @Dr_zdp53_Theology @Dr_zdp53