بابا عجله کنید مامان دیر میرسیم از ساعت ۷ صبح بیدار شده بود پدرش میگوید : روزهایی که مدرسه می‌روی اینقدر زود از خواب بیدار نمیشوی ، حالا امروز که تعطیل است ... سر کمد وسایلش می‌رود باز برمی‌گردد دوباره چیزی به یادش می‌آید این بار جلو آینه است و کلاهی را روی سرش برانداز می‌کند اسفند روی آتش شده بالا و پایین می‌رود صدای پایین رفتنش را میشنویم دنبال عموزاده‌اش می‌رود چند سالی‌است که این روز را با هم بیرون می‌رویم برایمان تبدیل به یک مراسمی باشکوه و ثابت. آمدیم ! آمدیم! ما هم از پله‌هاپایین رفتیم سبحان و سهیل و محسن از در بیرون رفتند کلاه‌هایی را که سال گذشته در چنین روزی شرکت گاز داده بود هنوز نگه داشته‌اند پرچم‌ها را هم فراموش نکرده اند سبحان صدا می‌زند سهیل عکس ، عکس را بیاور عکس حاج قاسم باید با خودمان ببریم . اولین حضور سبحانم روز تشییع پیکر حاج قاسم بود از عصر تا شب بیرون بودیم هوا سرد بود ولی دلها از شدت خشم آتش گرفته بود. این حضور در ذهن سبحان کوچک ماند تا آن روز ندیده بود طفلی ۵ ماهه بود که با خودم به افغانستان برده بودم، در مراسم‌ها نبود . پرچم ها عکس‌ها کلاه‌هایی مزین به شعار و سربازانی آماده برای دفاع از ایران فرهنگی ما هم می‌رویم فرهنگی سربلند حکومت شیعی جهان عطایی ۱۴۰۲/۱۱/۲۲