#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_پنچاهوچهارم✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
گرم صحبت بودیم
که خانواده زینب اینام اومدن
😂😐
الان باز مادرجون گیر میده به حسین
خیلی وقته میگه زینب دختره خوبیه بگیرینش برای حسین
مامان و بابام بدشون نمیادا
امانمیدونم چرا کاری نمیکنن🙁
من خودمم حس میکنم حسین هم بی علاقه نیست به زینب 😁هر وقت میبینتش دست پاچه میشه
فقط موندم چرا هیچ کاری نمیکنن 😂
علی آقاهم که اوومده😬
بچه مظلومانه سلام کرد رفت یه گوشه نشست 😄😄
.
.
تو آشپزخونه با زینب مشغول کشیدن آشا بودیم
زینب_حلماییی
_جونم
زینب_رفتی نجف حتما منو یاد کنیاا
حلما_حرم حضرت علی؟
زینب_اوهوم 😭😍
خوش بحالت من ارزومه از نزدیک زیارت کنم
حلما_عزیزم چرا قبلا که مامانت اینا رفتن نرفتی باهاشون
زینب_موقه کنکورم بود نشد باهاشون برم😭 نمیدونم چرا. نمیطلبه منو
حلما_ایشالا میری به زودی توام
زینب_ان شاالله یادت نره ها هرجا که رفتی منو یاد کن
راستی یه چیزی
حلما_جونم
زینب_من یه تسبیح اوردم هر جایی که رفتی برام تبرکش میکنی؟
حلما_اره حتما 😍میبندم به دستم که هرجا رفتم. همراهم باشه
زینب_مرسی عزیزم
تو کیفمه رفتیم تو اتاق یادم بنداز بدم بهت😘
مامان_دختراا کارتون تموم شد؟
حلما_اره خوشگلمم تموم شد
مامان_بچین تو سینی حسین و صدا کنم ببره
حلما_باشه😊
حسین سر به زیر یاالله گویان اومد تو آشپزخونه
اخی داداشم😂
سرش پایین بود
زینبم چادرشو محکم گرفته بود سرشو انداخت پایین
حلما_داداشم سرتو بگیر بالا ببینی چیکار میکنی خو😂😁
الان میریزی آشا رو
حسین_نه حواسم هست خانوم کوچولو 😂😉
حلما_اره خووو😬
حسین آشا رو برد
فکر کنم زینبم بدش نمیادا 😄
اخی گوگولیا
انگار خودم باید براشون آستین بالا بزنم
اینجوری که نمیشه
...
شب خوبی بود تا اخره شب. من رفتاره این دوتا رو هی آنالیز میکردم. و بیشتر مطمعن شدم که یه. حسی هست
اخر شب هم بعد کلی التماس دعا خونواده موسوی رفتن
علی اقا هم موقه خداحافظی دوکلمه بیشتر نگفت😂😂
سفرتون به سلامت التماس دعا
.
بعدش هم حسین پدرجون مادر جون رو برد برسونه خونشون
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR