#رمان📚:
#انتظار_عشق💙
#قسمت_بیستویکم✨
#نویسنده_فاطمهباقری✍
حامد از اتاق رفت بیرون
منم شماره فاطمه رو گرفتم
- سلام فاطمه جون خوبی؟
فاطمه: سلام ،هانیه کی بود گوشی رو جواب داد؟
- حامد بود ،پسره خل
فاطمه: جدی کی برگشته ،؟
-دو،سه روزی میشه ،دیونه بازی هاش شروع شد
فاطمه: آخییی ،زنده باشن - کاری داشتی؟
فاطمه: میخواستم بگم امشب یادت نره هاا - نه بابا عمرا یادم بره ،فقط خودم میام
مامان و بابا خجالتشون میاد
فاطمه: باشه ،هر جور راحتن ،اصرار نمیکنم،ولی تو باید بیای
- چشممم عروس خانم
فاطمه: فعلن - بوس ،بای
تختمو مرتب کردم ،دستو صورتمو شستم رفتم پایین - سلام
مامان : سلام به روی ماهت
بیا یه چیزی بخور
یه لیوان چایی ریختم با یه کم نون پنیر خوردم
صدای اذان و شنیدم
بلند شدم وضو گرفتم ،رفتم تو اتاقم
نمازمو خوندم
دوباره برگشتم پایین
مامان میز ناهارو آماده کرد
بابا ناهار خونه نمیومد ،
- داداش
حامد: جانم - میشه امشب منو ببری عروسی باز بیای دنبالم
حامد: باشه چشم - قربونت برم
حامد: فقط کرایه میگیرمااا،
- باشه بابا کرایه هم میدم
غروب رفتم دوش گرفتم
لباسمو پوشیدم
یه سشوار گرفتم دستم رفتم اتاق حامد
- سلام
حامد: باز چی میخوای ( نشستم کنارش)
- میشه موهامو سشوار کنی
حامد: خوب میرفتی آرایشگاه - اول اینکه آرایشگاه الان برم شلوغه تا برگردم شب میشه ،دومم واسه یه سشوار کشیدم پول زیادی میگیرن
حامد: خوب فک کردی منم مفت واست کاری انجام میدم؟
- نه بابا باهات حساب میکنم داداشی
حامد موهامو سشوار کشید و رفتم تو اتاقم لباسی که تازه خریده بودم و پوشیدم با یه روسری سفید
رفتم تو اتاق حامد
- چه طوره؟
حامد: این همه زحمت کشیدم موهاتو سشوار کشیدم ،همه رو دادی زیر روسریت که
- خوب واسه دل خودم سشوار کشیدم نه واسه دله دیگران
حامد: نمیدونم چی بگم
- هیچی نگو آماده شو منو برسونی
چادرمو سرم گذاشتم و حامد همینجوری نگام میکرد و میخندید منم بهش لبخند میزدم
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم توی راه رفتیم شیرینی فروشی یه جعبه شیرینی خریدیم ( البته پولشو حامد داد)
رسیدیم خونه فاطمه اینا کوچه همه چراغونی بود
حامد: اینجاست؟
- اره
حامد: باشه برو ،موقع برگشت زنگ بزن بیام دنبالت
- قربون دستت چشم...
http://≡
Eitaa.com/CHERA_CHADOR