آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه
#شاخه_زیتون🌸
قسمت
#صد_وشش
ستاره: نگران نباش. جون عزیز و آقاجونش اینقدر براش مهمه که خریت نکنه... اما بازم خیالم راحت نیست منصور!
عمو منصور: چرا؟
ستاره: حس میکنم تحت نظریم و نمیدونیم. همهش میترسم یه چیزی خراب شه.
عمو منصور: این فکرهای منفی رو از سرت بنداز بیرون. ما تمیز کار کردیم. ردی نذاشتیم.
ستاره: هیچوقت نباید به حس ششمت شک کنی. خودم هم میدونم همهی کارامون روی حساب بوده ولی باز هم حس میکنم حفره هست این وسط.
عمو منصور: نگران نباش. به این فکر کن که خیلی با هدفی که داشتیم فاصله نداریم!
کامم از تصور اینکه دست عمو منصور و ستاره و آریل در یک کاسه است تلخ میشود.
تمام دور و بریهایم به من خیانت کردهاند! کسانی که با نام پدر و مادر صدایشان میزدم، میخواهند من را آلت دست خودشان کنند برای هدفی که هنوز دقیقا نمیدانم چیست.
روی تخت دراز میکشم ،
و دستم را روی صورتم فشار میدهم تا گریهام بیصدا باشد.
حالا من تنهای تنها هستم،
میان نزدیکانی که فرسنگها از من فاصله دارند. من را بگو که نگران عمو بودم ،
و اینکه نکند بخواهند در عراق بلایی سرش بیاورند.
فکر میکردم عمو هم از کار ستاره بیخبر است. اما تمام این مدت همدست بودهاند.
تصور اینکه حتی عمویم که با او نسبت خونی دارم هم مقابل من ایستاده است تمام وجودم را میسوزاند.
حالا دارم با کسانی همسفر میشوم ،
که من را برای منافعشان میخواستهاند و معلوم نیست الان هم برای منافعشان میخواهند چه بلایی سرم بیاورند.
شاید رفتن به این سفر خیلی از ابهامات ذهنم را روشن کند.
حداقل میدانم پدر و مادر راضیاند به رفتنم و حتی احساس میکنم بیشتر از قبل کنارم هستند.
چشمم به تابلوی خوشنویسی عمو صادق که قبل از ماموریتش به سوریه به من داد میافتد:
- در پیچ و خم عشق همیشه سفری هست
خون دل و رد قدم رهگذری هست...
حالا من رسیدهام به پیچ و خم این عشق. همانطور که پدر و مادر رسیدند،
همانطور که عمو صادق رسید و حالا انگار همهی آنهایی که خون دلشان در این مسیر ریخته است دارند به من نگاه میکنند.
- شرم است در آسایش و از پای نشسته
جرم است زمینگیری اگر بال و پری هست.
سعی میکنم با یادآوری خواب شیرینی که دیدهام خودم را آرام کنم و خوابم ببرد اما هنوز پلکهایم سنگین نشده که صدای ستاره را میشنوم:
- پاشین دیگه باید بریم.
درحالیکه جمله دختر در ذهنم تکرار میشود، آماده میشویم و از خانه بیرون میزنیم.
هوا هنوز تاریک است و نیم ساعتی تا اذان مانده.
پروازمان ساعت پنج و نیم صبح است به نجف.
هم خوشحالم و هم مضطرب.
زیر لب آیةالکرسی میخوانم و نوزده بسم الله.
نمازمان را در نمازخانه فرودگاه میخوانیم و در سالن انتظار مینشینیم.
دورتادور سالن را از نظر میگذارنم. حتم دارم همکاران لیلا بین مسافرها هستند و حواسشان به ماست.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا