آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت سرگیجه‌ام کمی بهتر است. چشمانم را دوباره می‌بندم و در ذهنم آموزش‌های ضدشکنجه‌ای که دیده‌ام را مرور می‌کنم. بچه‌ها تا الان حتماً فهمیده‌اند ، بلایی سرم آمده و دارند دنبالم می‌گردند. ناگاه سوالی در ذهنم جرقه می‌زند: -وین انا؟ (من کجام؟) سعد ساکت است. دوباره سوالم را تکرار می‌کنم و باز هم پاسخ نمی‌گیرم. اگر هنوز در السعن باشم، ممکن است بتوانند پیدایم کنند. یعنی توانسته همان دیشب من را از شهر خارج کند؟ دوباره پلک بر هم می‌گذارم. کمیل می‌گوید: -بی‌خیال. خونه‌پُرش اینه که شهید می‌شی میای پیش خودم. زیر لب می‌گویم: -کاش همین‌طور باشه. سعد به ساعتش نگاه می‌کند. می‌دانم اگر ساعت را بپرسم هم جواب نمی‌دهد. سرش را می‌چرخاند به سمت من؛ اما چشمانش جای دیگری را نگاه می‌کند: -سامحني سیدحیدر. اضطررت. (منو ببخش سیدحیدر. مجبور شدم.) بعد دوباره میان موهایش چنگ می‌اندازد: -زوجتي مريضة. لم أستطع تحمل تكاليف العلاج. (زنم مریضه. هزینه درمانش رو نداشتم.) اگر واقعاً بخاطر این باشد، من می‌بخشمش؛ اما او به من خیانت نکرده، به کشورش خیانت کرده. می‌پرسم: -لمن تعمل؟ (برای کی کار می‌کنی؟) - جبهۀالنصره. عالی شد. جبهۀالنصره با صهیونیست‌ها هم ارتباط تنگاتنگی دارد. می‌گویم: -سامحتك. لكنني أعلم أنك لن تصل إلى الهدف کمان. سيقتلونك. (بخشیدمت؛ ولی می‌دونم تو هم به هدفت نمی‌رسی. تو رو می‌کشند.) سعد سرش را تکان می‌دهد. می‌دانم ترس جان خانواده‌اش را دارد. تشنه‌ام؛ اما دوست ندارم از سعد آب بخواهم. نمی‌دانم چقدر می‌گذرد؛ یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت... ناگاه صدای باز شدن در می‌آید و بسته شدنش؛ صدای ناله لولاهای در. کمیل می‌گوید: -اوه! صاحابش اومد! زیر لب زمزمه می‌کنم: بسم الله الرحمن الرحیم..... 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃