آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت - هیچی دیگه، یه ماه بعدش مادرم رو عمل کردن، خوب شد. نه خوبِ خوب ها، ولی دیگه با قرص و دوا جمع شد. دیگه حالش بد نیس. من موندم و نذرم. با خودم گفتم چکار کنم چکار نکنم... خواستم یه کاری کنم که خیلی شاخ باشه، ردخور نداشته باشه. خب آخه زندگی مادرم رو مدیونشم. یه روز توی باشگاه بحث سوریه شد. خیلی حالشو نداشتم گوش کنم، ولی بعدش رفتم ببینم قضیه چیه. دیدم چی از این بهتر و شاخ‌تر؟ حسین مادرمو برگردوند، من می‌رم برای خواهرش نوکری می‌کنم. حالا درسته خیلی کج و کوله رفتم، ولی بالاخره یه چیزایی حالیم می‌شه. کلی این در و اون در زدم. ننه‌م که فهمید، نگران شد اولش، ولی بعد کلی دعام کرد، با خودش امیدوار شد من آدم بشم. با بدبختی تونستم بیام. سکوت می‌کند. نگاهش نمی‌کنم؛ چون می‌دانم دوست ندارد ببینم چشمانش پر از اشک شده. بعد از چند ثانیه، آب بینی‌اش را بالا می‌کشد و می‌گوید: - می‌دونی، اولش می‌خواستم یه ماه بیام و برگردم. آقا حامد رو که دیدم، خراب مرامش شدم. دلم خواست بازم بمونم. ولی می‌دونی... حالا دیگه اگه آقا حامدم نباشه بازم می‌مونم. آخه می‌بینم هرچی این‌جا بمونم، کاری که امام حسین برام کرد جبران نمی‌شه. یک نفس عمیق می‌کشد. صدایش کمی می‌لرزد و می‌گوید: - اصلا می‌دونی داش حیدر، حتی بحث جبرانم نبود، بازم می‌موندم. آخه خرابش شدم، خراب حسین. می‌فهمی اینو؟ اشکم را قبل از این که از مژه‌هایم بیفتد با نوک انگشت می‌گیرم و آه می‌کشم: - آره... با سرعت صد و بیست‌تایی که سیاوش می‌رود، خیلی زود به مقر قاسم‌آباد می‌رسیم. نزدیک اذان مغرب است. سیاوش می‌گوید: - منتظر می‌مونم کارت تموم بشه با هم برگردیم. حاج احمد را در حیاط پیدا می‌کنم ، و مثل همیشه، سیدعلی پشت سرش ایستاده. شرط می‌بندم سیدعلی از آن محافظ‌هایی ست که نمی‌شود از دستشان فرار کرد ، و مطمئنم اوایل کارش، حاج احمدِ بنده خدا را ذله کرده است. می‌دوم به سمت حاج احمد و می‌گویم: -حاجی... 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃