آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه
#شاخه_زیتون🌸
قسمت
#پنجاه_وهشت
روی کارتی که به گل های نرگس وصل شده،
به زبان آلمانی نوشته:
🌼روشن ترین دوران زندگی بشر در زمین، با حکومت مردی رقم خواهد خورد که تمام ادیان الهی به آمدنش بشارت داده اند. نابودی جنگ، فقر، ظلم و جهل یک رویا نیست. واقعیتی ست که به زودی اتفاق خواهد افتاد؛ زمانی که از چنگ زدن به ریسمان های خودساخته بشری ناامید شویم. با آخرین منجی بشریت بیشتر آشنا شوید.🌼
زیر متن هم آدرس وبلاگشان را نوشته اند.
یاد فکرهای امروزم میافتم و شرمنده میشوم.
چه کسی گفته امام اینجا یار ندارد؟
میتوان نگاه مهربان امام را به کسانی که نامش را در قلب اروپا زنده نگه میدارند احساس کرد.
اگر یک نفر از کسانی که گل نرگس هدیه میگیرد،
امشب آدرس وبلاگ را سرچ کند و درباره آخرین منجی بشریت بخواند،
و دلش از شوق دیدن روشن ترین دوران زندگی بشر در زمین بلرزد،
و از صمیم قلبش آرزو کند آن روز زودتر فرا برسد،
شاید ظهور چندسال جلو بیفتد.
شاید یک نفر به یاران امام اضافه شود.
شاید...
شاید این جمعه بیاید!
به دو سه نفر دختری که مشغول هدیه دادن گل به مردم هستند نگاه میکنم.
دوست دارم من هم درکارشان شرکت کنم،
به این امید که آن یک نفری که قرار است مطالب وبلاگ را بخواند و دلش بلرزد،
گل را از دست من بگیرد.
به توضیحاتی که دخترها میدهند دقت میکنم تا یاد بگیرم.
باید خجالت را کنار بگذارم و یک دسته گل نرگس بردارم.
دوست دارم همه بدانند بوییدن و تماشای گل نرگس چه لذتی دارد!
گل ها که تمام میشوند،
مینشینم روی نیمکت. ارمیا دارد با دوستانش حرف میزند.
دوتا از دخترها خداحافظی میکنند و میروند، و دو نفرشان میمانند که مینشیند کنار من و سر صحبت را باز میکنند.
یکی از دخترها اسمش حنیفا ست؛
آلمانی ست و شعبان سال قبل مسلمان شده و اسمش را از فلورا به حنیفا تغییر داده.
وقتی میپرسم چرا حنیفا،
میگوید:
-حنیفا یعنی کسی که دنبال حقیقته؛ فکر کنم توی زبان عربی به کسی میگن که به سمت حقیقت بره.
دختر دیگر، وفاء نام دارد
و فارسی را با ته لهجه عربی صحبت میکند. میگوید مادرش ایرانی ست اما تا قبل از آمدنش به آلمان، عراق زندگی کرده اند.
وفاء دانشجوست
و حنیفا چند ماهی ست با یک جوان مسلمان ازدواج کرده.
با هم گرم میگیریم.
من را یاد زینب میاندازند. راستی چقدر دلم برای زینب تنگ شده... اگر زینب اینجا بود حتما از حنیفا میخواست داستان مسلمان شدنش را تعریف کند.
وقتی میفهمند ایرانی ام،
چشمانشان برق میزند و با اشتیاق از ایران میپرسند.
عمو صادق میگفت تا چهل سال پیش،
ایران اصلا شناخته شده نبود؛ حتی گاهی به دلیل شباهت تلفظ کلمه ایران و عراق در زبان انگلیسی، مردم اروپا فکر میکردند ایران همان عراق است!
عمو میگفت وقتی بچه بودند،
انقدر ایران ناشناخته و عقب مانده بود که حتی خود مردم ایران از ایرانی بودنشان خجالت میکشیدند.
اما حالا دیگر اینطور نیست.
میتوانی سرت را بالا بگیری و بگویی ایرانی هستی و در کشوری زندگی میکنی که در خیلی از رشته های علمی، رتبه های سوم و چهارم و حتی اول را دارد.
در کشوری که با وجود یک انقلاب ،
و دگرگونی در اعماق لایه های جامعه و پیامدهای انقلابش و با وجود یک جنگ هشت ساله نابرابر و تحریم های کمرشکن، توانسته در کمتر از چهل سال خود را بازسازی کند
در زمینه علم، فناوری و صنعت،
در رتبه های اول جهان قرار بگیرد. در کشوری که نه وابسته و جیره خوار غرب است و نه شرق؛
بلکه پایه های فکری و معرفتی خودش را حفظ کرده و آنها را به دیگر کشورها صادر میکند.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا