انـتظـاروـمهـدویت⤻✿|𝟑𝟏𝟑
سه دقیقه درقیامت 📚(قرآن) در مــیان دوســتان مــا جـوان فـوق‌العاده پـر اسـتعدادی بـود کـه در نـوجوا
سه دقیقه درقیامت 📚(حق الناس وحق النفس) از وقـتی کـه مـشغول به کار شدم، حساب سال داشتم. یعنی همه ساله، اضافه درآمدهای خودم را مـشخص می‌کردم و یک پنجم آن را به عنوان خمس پرداخت می‌کردم. بـا ایـنکه روحـانیان خوبی در محل داشتیم، اما یـکی از دوسـتانم گـفت: یک پیرمرد روحانی در مـحل مـا هست. بیا و خمس مالت را به ایشان بده و رسیدش را بگیر. در زمـینه خـمس خیلی احتیاط می‌کردم. خیلی مـراقب بـودم کـه چـیزی از قـلم نـیفتد. من از اواسط دهه‌ی هفتاد، مقلد رهبری معظم انقلاب شـدم. یـادم هـست آن سـال، خـمس مـن به بیست هزار تومان رسید. یـکی از هـمان سال‌ها، وقتی خمس را پرداخت کـردم. بـه آن پـیرمرد تأکید کردم که رسید دفتر رهبری را برایم بیاورد. هـفته بـعد وقتی رسید خمس را آورد، با تعجب دیــدم کــه رســید دفـتر آیـت الـله... اسـت! گـفتم: ایـن رسـید چـیه؟ اشتباه نشده!؟ من به شــما تــأکید کــردم مــقلد رهــبری هـستم. او هم گفت: فرقی ندارد. بـاعصبانیت بـا او بـرخورد کـردم و گـفتم: باید رســـید دفـــتر رهـــبری را بـــرایم بــیاوری. مـن بـه شما تأکید کردم که مقلد رهبری هستم و مـی‌خواهم خـمس مـن به دفتر ایشان برسد. او هـم هفته بعد یک رسید بدون مهر برایم آورد کـه نفهمیدم صحیح است یا نه! از سال بعد هم خـمس خـودم را مستقیم به حساب اعلام شده تـــوسط دفـــتر رهـــبری واریـــز مــی‌کردم. یـکی دو سـال بـعد، خـبردار شـدم ایـن پیرمرد روحـانی از دنـیا رفـت. مـن بعدها متوجه شدم کـه ایـن شخص، خمس چند نفر دیگر را هم به هـــمین صـــورت جـــا بـــه جـــا کـــرده! در آن زمـانی کـه مشغول حساب و کتاب اعمال بـودم، یـکباره هـمین پـیرمرد را دیـدم. خـیلی اوضاع آشفته‌ای داشت. در زمـینه حـق‌الناس به خیلی‌ها بدهکار و گرفتار بـود. بـیشترین گـرفتاری او بـه بحث خمس بر مـی‌گشت. برخی آدم‌های عادی وضعیت بهتری از این شخص داشتند! پـیرمرد پیش من آمد و تقاضا کرد حلالش کنم. امـا اینقدر اوضاع او مشکل داشت که با رضایت مـن چـیزی تغییر نمی‌کرد. من هم قبول نکردم. در ایـنجا بـود کـه جوان پشت میز به من گفت: ایـن‌هایی کـه مـی‌بینی، ایـن کسانی که از شما حــلالیت مـی‌طلبند یـا شـما از آن‌هـا حـلالیت مـی‌طلبی، کـسانی هـستند کـه از دنیا رفته‌اند. حـساب آن‌هـا که هنوز در دنیا هستند مانده، تا زمــانی کــه آن‌هـا هـم بـه بـرزخ وارد شـوند. حـساب و کـتاب شـما بـا آن‌ها که زنده‌اند، بعد از مـرگشان انـجام می‌شود. بعد دوباره در زمینه حـق‌الناس بـا مـن صـحبت کـرد و گـفت: وای بـه حـال افـرادی کـه سال‌ها عبادت کرده‌اند اما حـــــــق‌الناس را مــــــراعات نــــــکردند. اما این را هم بدان، اگر کسی در زمینه حق‌الناس بـه شـما بـدهکار بود و او را در دنیا ببخشی، ده برابر آن در نامه‌ی عملت ثبت می‌شود. اما اگر به بـرزخ کـشیده شـود ، هـمان مقدار خواهد بود. امـا یـکی از مـواردی که مردم نسبتاً به آن دقت کـمتری دارنـد، حـق‌الله اسـت. می‌گویند دست خـداست و ان‌شـاءالله خـداوند از تـقصیرات ما مـی‌گذرد. حـق‌الناس هـم کـه مـشخص است. امـا در مـورد حـق‌النفس یـعنی حق بدن، تقریباً حـساسیتی بین مردم دیده نمی‌شود! گویی حق بدن را هم خدا بخشیده! امـا در آن لحظات وانفسا، موردی را در پرونده‌ام دیـدم کـه مـربوط بـه حـق بـدن (حق النفس) می‌شد. در روزگـار جوانی، با رفقا و بچه‌های محل ، برای تـفریح بـه یـکی از بـاغ‌های اطراف شهر رفتیم. کـسی کـه مـا را دعوت کرده بود، قلیان را آماده کـرد و بـا یـک بـسته سـیگار بـه سمت ما آمد. سـیگارها را یـکی‌یکی روشـن کـرد و دست رفقا مـی‌داد. مـن هم در خانه‌ای بزرگ شده بودم که پـدرم سـیگاری بـود، امـا از سیگار نفرت داشتم. آن روز بـا وجـود کراهت، اما برای اینکه انگشت نـما نـشوم، سـیگار را از دسـت آن آقـا گرفتم و شـروع بـه کـشیدن کـردم! حـالم خیلی بد شد. خـیلی سرفه کردم. انگار تنگی نفس گرفته بودم. بـعد از آن، هـیچوقت دیگر سراغ قلیان و سیگار نـرفتم. امـا در آن وانـفسا، ایـن صحنه را به من نـشان دادنـد و گفتند : تو که می‌دانستی سیگار ضـرر دارد چـرا هـمان یـکبار را کشیدی؟ تو حق الـنفس را رعـایت نـکردی و بـاید جواب بدهی. هـــــمین بـــــاعث گـــــرفتاری‌ام شــــد! در آنـجا بـرخی افـراد را دیـدم کـه انـسان‌های مـذهبی و خـوبی بودند. بسیاری از احکام دین را رعـایت کـرده بودند، اما به حق‌النفس اهمیت نداده بودند. آن‌هـا بـه خـاطر سـیگار و قـلیان بـه بـیماری و مـرگ زودرس دچـار شده بودند و در آن شرایط، بـــه‌خاطر ضـــرر بــه بــدن گــرفتار بــودند. قسمت بیست ونهم (ادامه دارد) ________________________