• داستان عاقبت
پارت صد و چهاردهم: نیکولاس قهقههای زد و در جوابش فریاد زد:«اینجا قانون آخرین چیزیه که هر آدمی بهش فکر میکنه!»
جفت ابروهای سارا بالا پرید. پس برای همین پاتوق نیکولاس شده بود پایین شهر! جایی به دور از ادا و رسومهای محدودکنندهٔ اشرافی و حتی بدون قانون!
آمد چیزی بگوید که نیکولاس بیمهابا با همان موتور به پیادهرو رفت. دوباره جیغی کشید:«نــیــــک اینجا پیادهروئه!»
نیکولاس باز قهقههای زد و ناگهان پایش را روی ترمز گذاشت. سارا بالاخره دستش را روی سینهاش گذاشت و نفس عمیقی کشید. نیکولاس با لبخند پهنی برگشت و نگاهش کرد، اما با دیدن چهرهٔ بیذوق و شعف او، کاملا وا رفت!
با لبخندی کاملا مصنوعی نگاهش کرد. از موتور پایین آمد و دست سارا را هم گرفت تا کمکش کند پیاده شود. سارا با احتیاط زیادی از موتور پایین آمد.
وقتی سرش را بالا آورد، سر در چوبی یک کافهٔ قدیمی را دید. با کمی زحمت اسم کافه را خواند:"کافه تسلا!"
@Eema_Ennea |
#ادمین_تأویل