با دوستام رفته بودیم بیرون.. چون که طبق‌ معمولِ این دوماهِ اخیر دانیال درگیر بود برای گشت زنی و این داستان ها! توی احمد اباد بودیم .. زنگ زد گفت خانم دقیقا کجایی .. گفتم چرا.. گفت دو دقیقه بیام ببینمت .. وقتی اومد سه نفر بودن.. دانیال؛حسین و دوست دیگشون.. با موتور اومده بودن.. دوستام و ول کردم تو پیاده رو و اونم از دوستاش جدا شد و نزدیک هم شدیم .. صحبت که میکردیم به فاصله ی یک متری دوستای من بودن و به همون فاصله اون طرف حسین و دوست دیگه ی دانیال؛ یکی از بچه ها این عکس و ازمون گرفت.. دانیال که با من حرف میزد دوست دیگشم اون طرف با خانمش تلفنی درحال صحبت بود؛ حسینِ از نظرِ من همیشه مظلوم خودش و با موتور سرگرم کرده بود.. خندیدم به دانیال گفتم برین تورو خدا حسین بیچاره رو ول کردید اون وسط هر کدوم به یک طرف رفتین😅 شاید برای مسخره بازی هامون این عکس گرفته شد اما خداروشکر که این لحظه ی زیبا ثبت شد ؛) نوشته های فاطمه برای دانیال شهید (: