*═✧❁﷽❁✧═* چند لحظه همون طور ... تلفن☎️ به دست، خشکش زد ... و بعد خیلی محکم ... با حالتی که هرگز توی صورتش ندیده بودم بهم نگاه کرد .. ـ برو توی اتاقت ... این حرف ها مال تو نیست❌ ... نمی تونستم از جام حرکت کنم ... نمی تونستم برم ... من تنها کسی بودم که از چیزی خبر نداشتم ... بی معطلی رفتم سمتش و محکم تلفن رو از توی دستش کشیدم ... ـ چی کار می کنی مهران؟ ... این حرف ها مال تو نیست ... تلفن رو بده ... و با عصبانیت😡 دستش رو جلو آورد و سعی کرد تلفن رو از دستم بیرون بکشه ... اما زور من ... دیگه زور یه بچه نبود ... عمه سهیلا هنوز داشت پای تلفن حرف می زد ... ـ این چیزها رو هم بی خود گردن حمید ننداز ... زن اگه زن باشه ... شوهرش رو جمع می کنه نره سراغ یکی دیگه ... بی عرضگی خودت رو به پای داداش من نبند 😑... بدون اینکه نفس بکشه بی وقفه حرف می زد ... و مادرم هم از این طرف تلاش می کرد تلفن رو از دستم بگیره .. ـ بهت گفتم تلفن رو بده ... این بار اینقدر بلند گفت که عمه هم شنید👂 ... ضربان قلبم خیلی بالا رفته بود ... یه قدم رفتم عقب .. ـ خوب ... می گفتید عمه جان ... چی شد ادامه حرف تون؟... دیگه حرف و سفارش دیگه ای ندارید؟ ... حسابی جا خورده بود ... - مرد اگه مرد باشه چی؟ ... اون باید چطوری باشه؟ ... به مادر 🧕من که می رسید از این حرف ها می زنید ... به شوهر خودتون که می رسید ... سر یه موضوع کوچیک ... دو تا برادرهاتون ریختن سرش زدنش ... - این حرف ها به تو نیومده ... مادرت بهت ادب یاد نداده توی کار بزرگ ترها دخالت نکنی❓ ... - اتفاقا یادم داده ... فقط مشکل از میزان لیاقت شماست ... شما لیاقت عروس نجیب و با شخصیتی مثل مادر من رو ندارید ... مادر خودتون رو هم اونقدر دق دادید که می گفت ... الهی بمیرم از شر اولاد نا اهلم راحت بشم ... راستی ... زن دوم برادرتون رو دیدید؟ ... اگه ندیدید پیشنهاد می کنم حتما ببینید ... اساسی بهم میاید😏 ... این رو گفتم و تلفن رو قطع کردم ... مادرم هنوز توی شوک 😨بود ... رفتم توی حال، تلفن رو بزارم سر جاش ... دنبالم اومد... ـ کی بهت گفت؟ ... پدرت؟ ... ـ خودم دیدم شون👀 ... توی خیابون با هم بودن ... با بچه هاشون ... چشم هاش بیشتر گر گرفت ... ـ بچه هاش؟ ... از اون زن، بچه هم داره؟ ... چند سال شونه؟... فکر می کردم از همه چیز خبر داشته باشه ... اما نداشت❌ ... هر چند دیر یا زود باید می فهمید ... ولی نه اینطوری و با این شوک ... بهم ریخته بود و حالا با شنیدن این هم حالش بدتر شد ... اون شب ... با چشم های خودم ... خورد شدن مادرم رو دیدم . دیگه نمی دونستم چی بگم ... معلوم بود از همه چیز خبر نداره ... چقدرش رو می تونستم بهش بگم؟ ... بعد از حرف های زشت عمه ... چقدرش رو طاقت داشت اون شب بشنوه👂 ... یهو حالت نگاهش عوض شد ... ـ دیگه چی می دونی؟ ... دیگه چی می دونی که من ازش خبر ندارم؟ ... چند لحظه صبر کردم ... ـ می دونم که خیلی خسته ام ... و امشب هم به حد کافی برای همه خوب بوده ... فردا هم روز خداست ... ـ نه مهران ... همین الان ... و همین امشب ... حق نداری چیزی رو مخفی کنی ... حتی یه کلمه رو ... از صدای ما، الهام و سعید هم از توی اتاق شون اومدن بیرون... با تعجب بهم زل زد 😳... ـ تو می دونستی؟ ... ـ فکر کردی واسه چی پسر گل بابا بودی و من آشغال سر راهی؟ ... یه سر بزرگ مشکل بابا با من همین بود ... چون من می دونستم و بهش گفتم اگه سر به سر مامان بزاره و اذیتش کنه به دایی محمد میگم ... اونها خودشون ریختن سر شوهر عمه سهیلا و زدنش ... شیشه های ماشینش🚕 رو هم آوردن پایین ... عمه، 2 تا داداش داشت ... مامان، 3 تا داره با پسرهای بزرگ خاله معصومه و شوهرش میشن 6 تا... پسرخاله ها و پسر عموهاش به کنار ... زیر چشمی👀 به مامان نگاه کردم ... رو کردم به سعید ... - اون که زنش رو گرفته بود ... اونم دائم ... بچه هم داشت... فقط رو شدنش باعث می شد زندگی ما بره روی هوا ... و از هم بپاشه ... برای من پدر نبود❌ ... برای شما که بود ... نبود؟ ... اون شب، بابا برنگشت ... مامان هم حالش اصلا خوب نبود... سرش به شدت درد🤕 می کرد ... قرص خورد و خوابید ... منم رفتم از بیرون ساندویچ خریدم ... شب همه خوابیدن😴 ... ♻️ادامه دارد... ══ ೋ💠🌀💠ೋ══