✨﷽✨
#یادت_باشد❤
✍
#فصلششم
(
#زندگیمشترک)
#قسمتـ88
مجدد با پای پیاده راه افتادم آفتاب بهاری تند و تیز به مغز سرم می زد.
تا نزدیکی های حسینیه تخریب که رفتم متوجه شدم یکی از دور دوران دوران سمت من می اید.
حدس زدم حتما از بچه های حسینیه انتظامات است و برایش سوال شده که چرا من تنهایی سمت حسینیه تخریب آمدم.
نزدیک تر که شد فهمیدم حمید است با دیدنش کلی انرژی گرفتم به من که رسید گفت:
کارامو انجام دادم ماشین رو دادم سرباز ببرع خودم اومدم پیش تو که تنها نباشی.
چند قدمی که به حسینیه تخریب مانده بود را با هم رفتیم و گوشی را پیدا کردیم خیلی خسته شده بودم چند دقیقه ای همان جا موکت های ساده حسینیه تخریب نشستم.
دور تا دور حسینیه فانوس گذاشته بودند حمید گفت:
اینجا شب ها خیلی قشنگ میشه وقتی مسیر رو توی دل تاریکی میای و نهایتا به این حسینیه می رسی که با نور این فانوس ها روشن شده حس می کنی از برزخ وارد بهشت شدی.
خدا کنه اون روزی که حضرت عزرائیل جون ما رو میگیره خونه قبرمون مثل اینجا نورانی باشه.
همیشه حرف بهشت و جهنم که می شد با احترام از ملک الموت یاد می کرد به جای عزرائیل می گفت:((حضرت عزرائیل )).
اسم این فرشته را بدون حضرت نمی برد.
موقع بر گشت خیلی خسته شده بودم دو کیلومتر رفت دو کیلومتربرگشت.
به خاطر بارندگی و هوای بهاری منطقه گل های زرد کوچکی اطراف جاده حسینیه تخریب در آمده بود.
حمید برای اینکه فکرم را مشغول کند از گل های کنار جاده برایم چید به حدی محبت کرد که خستگی چهار کیلومترپیاده روی فراموشم شد.
بعد از یک هفته با اینکه هم برای حمید و هم برای من سخت بود از دو کوهه دل کندیم من درس و دانشگاه داشتم و باید به کلاس هایم می رسیدم.
حمید هم بیشتر از این نمی توانست مرخصی بگیرد به ناچار سمت قزوین حرکت کردیم ولی هر دو از این که توانسته بودیم هم قبل تحویل سال و هم بعد تعطیلات عید مهمان شهدا باشیم حسابی خوشحال بودیم.
#ادامه_دارد....