✨﷽✨
#یادت_باشد❤
✍
#فصلششم
(
#زندگیمشترک)
#قسمتـ90
فردای همان روز بود که جلوی تلوزیون نشسته بودیم حمید گفت:
اگه بدونی چقدر دلم برای زیارت حرم حضرت معصومه(س) تنگ شده میای آخر هفته بریم قم؟
اون دفعه که سال تحویل آن قدر شلوغ شده بود نفمهمیدیم چی شد این بار با صبر و حوصله بریم زیارت کنیم.
چون تازه از جنوب برگشته بودیم به حمید گفتم:
دوست دارم بیام ولی می ترسم از درسام بمونم ولی تو اگر دوست داری زنگ بزن با همکارات برو.
گفت:
پیشنهاد خوبیه چون خیلی وقته با رفقا جایی نرفتم.
تلفن را برداشت و به سه نفر از رفقایش پیشنهاد داد که دو روزه بروند و برگردند.
قرار گذاشت فردا صبح راه بیفتند رفتنشان که قطعی شد حمید گفت:
بریم خونه مادرم قبل از سفر یه سر به اونها بزنیم
گفتم:
باشه ولی باید زود برگردیم که بتونم براتون یه چیزی درست کنم توی راه بخورید.
سریع آماده شدیم و سوار موتور راه افتادیم خانه عمه هم یک مسیر آسفالته داشت هم یک مسیر خاکی به دو راهی که رسیدیم حمید گفت:
خانوم بیا از مسیر خاکی بریم اونجا آدم حس می کنه موتور پرشی سوار شده!
انداخت داخل مسیر خاکی دل و روده من بیرون آمد.
ولی حمید حس موتور سوار های مسابقات پرشی را داشت.
این جنس شیطنت ها از بچگی با حمید یکی شده بود.
وقتی رسیدیم چند دقیقه لباس هایمان را از گردو خاک پاک کردیم تا بشود برویم بالا پیش بقیه!
یک ساعتی نشستیم ولی برای شام نماندیم موقع خداحافظی همه سفارش کردند حتما حمید نایب الزیاره باشد.
#ادامه_دارد..
#اللّٰهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَ_الْفَرَجُ
#عزادارم_به_نیت_فرج_صاحب_عزا🏴
🌐
https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313