✨﷽✨
#یادت_باشد❤
✍
#فصلهفتم
(
#اثاثکشی)
#قسمتــ_۱۰۸
از مشهد که برگشتم به استقبالم آمده بود، از نوع رفتار و صحبتش به خوبی احساس می کردم که این چند روز خیلی دل تنگ شده است.
حال من هم دست کمی از حمید نداشت. خانه که رسیدیم همه چیز مرتب بود، برای ناهار هم ماکارونی گذاشته بود ولی به جای گوشت چرخ کرده گوشت خورشتی ریخته بود.
گفت:
پاقدم فرزانه خانوم میخواستم غذا اعیونی بشه! گوشت چرخ کرده چیه ریز ریز
وقتی حمید جعبه پیراهن سوغاتی را باز کرد و لباس را پوشید دیدیم لباس برایش خیلی بزرگ است.
گفتم: «حمید جان شانس نداری، با چه ذوقی کل بازار رو دنبال این پیراهن گشتم، ولی این سایزش خیلی بزرگ در اومده»
گفت: چون تو خریدی خیلی هم خوبه، از فردا همین رو می پوشم.
به هزار زور و زحمت حمید راضی شد پیراهن را از تنش دربیاورد، چون می دانستم حميد به هیچ وجه از خیر این پیراهن نمی گذرد رفتم سراغ صاحب خانه.
آقای کشاورز صاحب خانه ما خیاط بود، یکی از پیراهن های قبلی حمید را با این پیراهن جدید به او دادم تا اندازه پیراهن را درست کند.
#ادامه_دارد...
#ٵݪݪہم_عجݪ_ݪۅݪێڪ_ٵݪفࢪج
#عزادارم_به_نیت_فرج_صاحب_عزا🏴
🌐
https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313