🌷پسرک_فلافل_فروش🌷
قسمت_چهل_و_نهم
✳️مؤسسه اي در نجف بود به نام اسلام اصيل كه مشغول كار چاپ و تكثير جزوات و كتاب بود.
⭕️من با اينكه متولد قم بودم اما ساكن نجف شده و در اين مؤسسه كار مي كردم.
💟اولين بار هادي ذوالفقاري را در اين مؤسسه ديدم.
🔗پسر بسيار با ادب و شوخ وخنده رويي بود.
🌟او در مؤسسه كار مي كرد و همانجا زندگي و استراحت مي كرد.
❇️طلبه بود و در مدرسه كاشف الغطا درس مي خواند.
🔘من ماشين داشتم. يك روزپنجشنبه راهي كربلا بودم كه هادي گفت: داري ميري كربلا❓
♦️گفتم: آره، من هر شب جمعه با چند تا از رفيق ها مي ريم، راستي جا داريم، تو نمي خواي بياي❓
✴️گفت: جدي ميگي؟ من آرزو داشتم بتونم هر شب جمعه برم كربلا.
❇️ساعتي بعد با هم راهي شديم. ما توي راه با رفقا مي گفتيم و مي خنديديم،
🔳شوخي مي كرديم، سربه سر هم مي گذاشتيم اما هادي ساكت بود.
🔹بعد اعتراض كرد و گفت: ما داريم براي زيارت كربلا مي ريم. بسه، اينقدر شوخي نكنيد.
🔶او مي گفت، اما ما گوش نمي كرديم.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍️ ادامه دارد ...