💜☂💜☂💜☂💜☂💜
رمان_عشق_باطعم_سادگی
قسمت_51
لعنت به اشکهام که راه باز کردن روی صورتم تا از خفگی نمیرم ...
بی توجه قدم تند کردم سمت
کوچه و امیر علی دنبالم ...
پرچمهای سیاه در خونه که پر از پیام تسلیت و همدردی بود سریع از
جلوی چشمهای بارونیم رد میشدن ...
وسط کوچه که خلوت تر بود دستم رو کشید
- صبر کن ببینم کجا!؟ یعنی چی این حرفها؟!!
حسادت کرده بودم ...
آره حسادت کرده بودم و الان دلم تنهایی میخواست ...
تازه امیر علی با من و
دلم راه اومده بود...
فکر اینکه االان مثل اوایل پشیمون بشه از بودنم و اخمهاش بشه سهم من دیوونه ام می کرد!
دستم رو به شدت از حصار دستش بیرون کشیدم.
-من میرم خونهه!!
عصبانی اینبار راهم وسد کردو سعی می کرد با لحن آروم عصبانیتش رو بپوشونه!
-محیا جان چی شده؟ اینجا درست نیست بیا بریم تو ماشین بابا حرف میزنیم خوبه؟
بعد هم هرجا خواستی می برمت !
دلخوربودم حسابی...
شایدم قهر ...نمی دونم ...
قدمهام رو بی تفاوت از حرفهای امیر علی تند
کردم سمت خیابون
_نمی خوام برگرد تو خونه !
عصبی گفت:_محیا؟؟
ولی من توجه نکردم و فقط دویدم سمت خیابون ...
لعنت به خیابون که یک تاکسی هم
نداشت و من هر لحظه شدت اشکهام بیشترمیشد!!
بازوم کشیده شد...
به صورت برزخی امیر علی نگاه کردم و اون بدون هیچ حرفی هلم داد توی
ماشین و بعد با سرعت سرسام آوری از خونه آقای رحیمی دور شد و من فقط اشک ریختم ...
باید
می ترسیدم ازش چون خیلی عصبانی بود...
ولی حرفهای مریم و بی خبر بودن دیشبم از امیرعلی
فقط حرصم و بیشتر می کرد و اشکهام رو تازه تر !...
تو یک کوچه خلوت پاشو محکم گذاشت روی ترمز و من کمی به جلو خم شدم ولی به روی مبارکم نیاوردم ...
گذاشتم عصبانیتش رو سر
ماشین بیچاره خالی کنه!
-خب؟!!
صداش پرسشی بودو عصبانی ولی من فقط سکوت کردم و سربه زیر در حالیکه سنگینی نگاه امیر
علی روی خودم و قشنگ حس می کردم
با دستش روی فرمون ضرب گرفت
-محیا گفتم خب!!؟علت این گریه ها چیه؟!
بغضم و همه حرفهایی که روی دلم سنگینی می کرد باهم ترکید
-علت می خوای؟
از دیروز ازت خبری ندارم و امروز چشمم به جمال مریم خانوم و حرفهاشون روشن شد!
تنها علتت برای
نخواستن من حرفهای نفیسه جون نبود تو عاشق بودی !!!
از پشت اشکهام تار میدیدمش ..
حالم خوب نبود و میلرزیدم و امیر علی هم هیچ کاری نمی کرد...
برای آروم کردنم و من بیشتر حرص خوردم که به جای من اون مثل طلبکارها زل زده به من !
پوزخند پردردی زدم
–مثل اینکه دیدن مریم خانوم دیشب حسابی خوشحالتون کرده بود که یه زنگ نزدی بهم...پشیمون شدی تو به جای من!
مشت کوبید روی فرمون
–ساکت شو محیا!!
جا خوردم و شکه شدم صدای دادش خیلی بلند بود و من رو ترسوند...
-می فهمی چی می گی؟! من تا همین الان با امیرمحمد بودم و درگیر کارهای آقای رحیمی...
رفتارو حرفهام دست خودم نبود...نیشخندی زدم
_ احیانا آقای رحیمی پسر که نداره نه؟خب البته شما هم حق به گردنتون بوده بالاخره عموی مریم خانومه آقای...
حرفم و کامل نزده بودم که این بار امیرعلی بلندتر داد زد
_بفهم چی می گی محیا!!
برادر نفیسه خانوم عذاداره کلی هم سرش شلوغ فقط خواستم کمکی کرده باشم همین!!
بازم پوزخند زدم
- چه مهربون...
کلافه از زبون نفهمی من گفت:
_محیا تو رو خدا اینجوری طعنه نزن ...مریم چی بهت گفته؟!
اشکهام ریخت
_پس یادت اومد مریم کیه!!
به اشکهام نگاه کرد و سر تکون داد
-این اشکها برای چیه محیا؟!باورکن اول اصلامنظورتونفهمیدم!
پر بغض زمزمه کردم
_عاشق بودی امیر علی؟!
چشمهاش رو روی هم فشار داد
_نبودم محیا نبودم
..گریه نکن حرف بزنیم!
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘