🌷 داستان پسری به نام شیعه 🌷 قسمت دهم 🌟 دو روز جنازه مامان روی زمین بود 🌟 تا مجبور شدیم توی خونه دفنش کنیم . 🌟 نیمه های شب بابا منو بیدار کرد 🌟 و خواهرم و بغل گرفت 🌟 توی کوچه های تاریک و وحشتناک ، 🌟 آروم و بی سر و صدا می رفتیم 🌟 از خونمون خیلی دور شدیم 🌟 و به یه خونه ای رسیدیم 🌟 من خوابم برد 🌟 و تا ظهر که بیدار شدم چیزی نفهمیدم . 🌟 وقتی بیدار شدم 🌟 دیدم چندتا دختر با خواهرم بازی می کردند . 🌟 خیلی وقته بازی ندیده بودم 🌟 خنده و شادی ، ندیدم 🌟 وقتی پا شدم 🌟 با استقبال بسیار گرمی روبرو شدم 🌟 یه زنی اومد و بغلم کرد 🌟 دست و صورتم رو شست 🌟 من و پای سفره نشوند 🌟 و غذا توی دهانم میذاشت 🌟 بعدش چند تا پسر منو بردن برای بازی کردن 🌟 ولی بعد از مادرم ، حال هیچ کاری رو نداشتم 🌟 همش توی خودم بودم 🌟 منو به پارک بردن و برام بستنی خریدن ، 🌟 لباسای قشنگ به تنم کردند 🌟 و تا چند روز پذیرایی خوبی ازم کردند 🌟 ولی گریه های مادرم هنوز توی گوشم بود 🌟 از بابا پرسیدم اینا کین که از فامیلمون مهربون ترن ؟! 🌟 گفت : پسرم اینا دوست ما هستند 🌟 اینا شیعه اند 🌟 ما در پناه اینا خوش و راحتیم 🌟 گفتم بابا 🌟 چرا زودتر نیومدیم اینجا ؟ 🌟 چرا گذاشتی مادرم بمیره ؟ 🌟 چرا گذاشتی سیلی بخوره ؟! 🌟 بابا ، خیلی دلم برای مادرم تنگ شده 🌟 هر شب خوابشو می بینم 🌟 اینارو که گفتم بابام داغش تازه شد 🌟 و گریه کرد ... ⚜ ادامه دارد .......