🌷 داستان پسری به نام شیعه 🌷 قسمت یازدهم 🌟 جاسوسان شهر ، مارو پیدا کردن 🌟 چند تا از رفقای بابام که شیعه بودن 🌟 جلسه گرفتند و به بابام گفتند : 🌹 ما اینجا قدرتی نداریم 🌹 اینجا عربستانه 🌹 و به شدت از ما شیعیان بیزارن 🌹 هر روز دنبال بهونه می گردن تا ما رو بکشن 🌹 اگر اونا شما رو اینجا پیدا کنن 🌹 همه محله مارو به آتش می کشن . 🌹 شما بهتره به ایران برین 🌹 اونجا کشور شیعه است 🌹 اونجا در امان هستید 🌹 اونجا حتی سنی ها آزادن 🌹 اونجا کسی با شما کاری نداره 🌟 پدر گفت : من چطوری برم در حالی که همه جا دنبال من هستن؟ 🌹 گفتند : نگران نباش 🌹 ما به شما کمک می کنیم 🌟 نصف شب بیدارم کردند 🌟 رفتیم به بیابون تاریک و ترسناک . 🌟 صدای حیوونات منو به لرزه در آورد 🌟 صدای گرگ ، صدای سگ ، 🌟 صدای بادی که به درختان برخورد می کرد 🌟 از ترس حمله حیوانات وحشی ، 🌟 دائم به سمت چپ و راستم 🌟 نگاه می کردم . 🌟 به حدی که گردنم درد گرفت 🌟 و از شدت ترس و دلهره ، خودمو خیس کردم 🌟 دوستای بابا ، ما رو به همدیگه پاس می دادن 🌟 یکی می اومد یکی می رفت 🌟 نزدیکای صبح شد 🌟 کفشام پاره شدند 🌟 خارهای بیابون امونم و بریده بود 🌟 به سختی راه می رفتم 🌟 پاهامو آروم میذاشتم پایین تا خار ها کمتر اذیتم کنن 🌟 پاهام خونی شده بودند 🌟 ولی نمی تونستم به بابا بگم 🌟 چون خودش خیلی این روزا عذاب دیده 🌟 تا اینکه به زیرزمینی وسط بیابون رسیدیم 🌟 یه نفر اونجا ما رو تحویل گرفت 🌟 و نفر قبلی خداحافظی کرد و رفت 🌟 از خستگی این همه راه ، با صورت به زمین افتادم 🌟 پاهام قدرت حرکت نداشتند. 🌟 دوست بابام بغلم کرد و رفتیم 🌟بعد از چند روز 🌟 از زیر زمین خارج شدیم 🌟 نور آفتاب چشمم و اذیت کرد 🌟 دستم و گذاشتم روی چشمم ...