🌷 داستان پسری به نام شیعه 🌷 قسمت دوازدهم 🌟 یه آقایی اومد و مارو تحویل گرفت 🌟 نفر قبلی هم منو بوسید و رفت 🌟 ما رو بردن به یه خونه ای توی روستا 🌟 یه پیرمردی بیرون اومد 🌟 و با لبخندی زیبا و ملیح 🌟 با چند نفر دیگه 🕌 به استقبال ما اومد و گفت : 🌹 به ایران 🇮🇷 خوش اومدین 🌹 اینجا دیگه در امان هستین 🌟 پدرم با شنیدن نام ایران 🕌 از خوشحالی بیهوش افتاد 🌟 به اتاقی بردنش تا راحت بخوابه 🌟 منم کنارش خوابیدم 🕌 و تا فرداش بیدار نشدیم 🕌 حدود یک روز و نصفی خوابیدیم 🌟 خیلی از ما پذیرایی کردن 🌟 با مهربونی و محبت 🕌 با ما رفتار می کردن 🌟 هر روز دوستای جدیدی پیدا می کردم 🌟 روستای اونا خیلی باصفا بود 🌟 هم شیعه داشت هم سنی 🌟 ولی همه کنار هم ، 🕌 با صلح و آرامش زندگی میکنن 🌟 هیچ کدوم همدیگر رو 🕌 نجس و کافر نمی دونن 🌟 همدیگر و اذیت نمی کنن 🌟 به خونه های همدیگه ، 🕌 رفت و آمد می کردن 🌟 ولی متاسفانه بعضی شیعه ها 🕌 ندونسته و جاهلانه کاری می کردن 🕌 که بین شیعه و سنی اختلاف بیفته 🌟 مثلا توی مجالسشون 🕌 به اعتقادات اهل سنت فحش میدن 🌟 که این کار زشتشون 🕌 باعث میشد که شیعیان جهان 🕌 قتل عام بشن 🕌 مثل همان بلایی که بر سر ما و مادرم اومد 🕌 بر سر دیگر شیعیان بیفته ...