🌷 داستان پسری به نام شیعه 🌟 بابام منو به حوزه علمیه شیعه ها فرستاد 🌟 تا با اعتقادات اونا آشنا بشم 🌟 خودش کار میکرد 🌟 و وسایل راحتی منو فراهم می کرد 🌟 تا خوب درس بخونم 🌟 و هردو فرقه شیعه و سنی رو 🌟 خوب بشناسم 🌟 و همیشه تشویقم می کرد 🌟 که کاری کنم این دو فرقه یکی بشن 🌟 و سنی ها رو از جهلی که دارن نجات بدم 🌟 اما من قلبم پر از کینه و انتقام بود 🌟 فقط به فکر انتقام از کسانی بودم 🌟 که مادرم رو کشتند 🌟 به همین خاطر اسمم رو عوض کردم 🌟 و یه اسمی گذاشتم 🌟 که هر وقت منو صدا بزنن ، 🌟 حس انتقامم بیشتر بشه 🌟 به همه گفتم که دیگه اسم من "شیعه" است 🌟 به من بگین "شیعه" 🌟 تا یادم باشه مذهب مقدس شیعه 🌟 مثل مادرم مظلومه 🌟 تا یادم نره که مادرم 🌟 به خاطر چی کشته شده . ⚜ پایان فصل اول ⚜ ادامه دارد......