داستان 💞 از عشق تا حوزه 💞
🍁 قسمت ششم 🍁
🌟 پدر بزرگم مریض شد
🌟 و حالش وخیم تر می شد
🌟 اما متاسفانه به جای اینکه
🌟 در این آخر عمری
🌟 براش قرآن و دعا بذارن
👈 تا راحت جان دهد
🌟 برایش آهنگ و رقص خلیجی می ذاشتند
🌟 پدربزرگ ، خانه ما بود
🌟 و تلویزیون مال او شد
🌟 در حالی که ما با تلویزیون ، انس داشتیم
🌟 به خاطر همین بهانه آن را می گرفتیم
🌟 همیشه سر تلویزیون دعوا بود
🌟 چون مریض بودیم
🌟 و همدمی غیر از آن نداشتیم
🌟 من عاشق فیلم های هندی شده بودم
🌟 چون غمناک و گریه آورند
🌟 گاهی در روز ،
🌟 سه چهارتا فیلم هندی می دیدم.
🌟 دوره دبیرستانم که تمام شد
🌟 آزاد شدم
🌟 و علاقه ای به دانشگاه رفتن نداشتم.
🌟 بعد از سالها دوری از اجتماع ،
🌟 توسط داداشم به تاکسی سرویس
🌟 معرفی شدم
🌟 و آنجا مشغول کار شدم
🌟 واین امر سبب شکستن حصر خانگی من شد
🌟 پدر و مادرم ، بعد از ۲۲ سال ،
🌟 و بعد از ۵ پسر ،
🌟 صاحب یک دختر شدند
🌟 خواهرم به دنیا آمد
🌟 ولی هیچ یک از ما برادران ،
🌟 احساسی بهش نداشتیم
🌟 و حتی با اینکه مادرمان
🌟 چند روز بیمارستان بستری بوده
🌟 ولی ما مثل همیشه
🌟 وابسته به تلویزیون بودیم
🌟 و ذره ای دلتنگ مادر نشدیم
🌟 یه روز قبل از به دنیا آمدن بتول ،
🌟 پدر وقتی ما را در این حال دید
🌟 دعوامون کرد و گفت :
🌹 مادرتون داره می میره
🌹 اونوقت شما دارین تفریح میکنین
🌹 مگه شما عاطفه ندارید ؟!
🌹 مگه احساس ندارید مگه...
🌟 ولی ما اصلا نمی فهمیدیم بابا چی میگه
🌟 نمی فهمیدیم عاطفه چیه ؟!
🌟 احساس چیه ؟! محبت چیه ؟!
🌟 مدتی بعد ، پدر بزرگم سکته کرد و مرد .
🌟 خیلی وقته که از قبیله ما
🌟 کسی نمرده بود
🌟 متاسفانه این حادثه
🌟 شروع سریال مرگهای ناگهانی شد...
🍁 ادامه دارد ......
📝 نویسنده : حامد طرفی