🌷 داستان " از عشق تا حوزه "
🌷 فصل ۲ 🍁 ق ۱
🌟 بعد از سربازی به سوسنگرد رفتم
🌟 با کمک بچه های فامیل و عموهای خوبم ، حسینیه پدربزرگم رو در عرض یک ماه ، گچ و سفیدکاری و رنگ کاری کردیم.
🌟 بعد از اون رفتم اهواز پیش خانوادم.
🌟 تا مدتها بیکار بودم
🌟 به دستور پدر ،
🌟 به داداش حبیب در کار مغازش کمک می کردم
🌟 نهم اسفند 87 بود
🌟 حدود هفت ماه از سربازیم میگذره
🌟 ساعت 11 و نیم شب ، تنها در مغازه بودم
🌟 قلبم سنگین و غمگین بود
🌟 همه خانواده به عقد کنون پسر دایی صادق رفته بودند.
🌟 گاه به فکر عشقم بودم
🌟 و گاه هوای فرار از اهواز ، به کله ام می زد
🌟 مدتی بعد تصمیم گرفتم دوربین فیلمبرداری بخرم و توی خونه کار کنم
🌟 و از مجالس عروسی و مذهبی و... فیلمبرداری کنم
🌟 با کمک داداش حبیب ، یک دوربین md 10000 قسطی خریدم
🌟 داداش حبیب لطف کرد و یک تابلو دم در خونه هم زد .
🌟 چند ماه بعد ، مغازه زدم و کار عکاسی در کنار فیلمبرداری انجام می دادم.
🌟 شاید انتخاب این شغل ، بدترین انتخاب عمرم بود
🌟 شغلی سراسر گناه و فساد بود
🌟 مجبور بودم گناه زشت و فجیع نگاه به نامحرم ، اونم با آرایش غلیظ و لباس عریان رو تحمل کنم
🌟 مجبور بودم گناه بی شرمانه آهنگ و ساز و آواز و رقص رو تحمل کنم.
🌟 چندین بار تصمیم داشتم این کار و ول کنم
🌟 ولی هر بار ، حرفای ابلهانه مردم :
🐬 که تو مثل دکتری اشکال نداره
🐬 کاره دیگه زیاد سخت نگیر
🐬 وقتی خودشون راضین دیگر گناهی بر تو نیست و...
🌟 مانع می شد تا کارم رو رها کنم و سراغ کار دیگه ای بروم.
🌟 چون مذهبی و مسجدی بودم
🌟 اعتماد مردم به من بیشتر بود
🌟 به حدی که گاهی از من تقاضا می کردند و گاهی اصرار می کردند که از مجالس زنانه و حتی اتاق عروس ،
👈 خودم فیلم بگیرم نه خانم فیلمبردار
🌟 ولی من به شدت مخالفت می کردم
🌟 و حتی ناراحتیم رو بروز می دادم
🌟 که بفهمند کارشون زشت و گناهی بزرگ بود...