🌹🌹 دختر پوشیه پوش 🌹🌹 🌹🌹 قسمت بیست و یکم 🌹🌹 🍎 سمیه خودش را ، 🍎 بین یازده نفر محاصره دید . 🍎 بعضی از آنها ، موادفروشانی بودند 🍎 که قبلا توسط سمیه ، 👈 کتک خورده و رسوا شدند . 🍎 اما سمیه بدون اینکه بترسد 🍎 چرخی زد 🍎 و نگاهی به جنایت کاران و اطرافش انداخت . 🍎 یکی گفت : 🔥 پس تو بودی که کار و کاسبی ما رو به هم زدی 🍎 یکی دیگه گفت : 🔥 با زبون خوش ، با میای 🔥 نه جیغ میزنی نه کاری می کنی 🔥 فهمیدی ؟ 🍎 یکی دیگه گفت : 🔥 خاک تو سر ما ، که نتونستیم 🔥 از پس این دختر خانوم بربیاییم . 🍎 یکی دیگه گفت : 🔥 چطوره به رئیس بگیم ، 🔥 این خانم و هم بیاره تو گروهمون 🍎 یکی دیگه گفت : 🔥 اگه رئیس اجازه بده ، 🔥 من حاضرم باهاش ازدواج کنم . 🍎 یکی دیگه خندید و گفت : 🔥 این همه دختر ، چرا با این ؟ 🍎 گفت : چون همه چی تمومه 🔥 هم حجابش کامله 🔥 هم تو این گرمای خوزستان ، 🔥 پوشیه و دستکش و جوراب پوشیده 🔥 اونم با عشق نه با اجبار 🔥 هم شجاعت و غیرت داره 🔥 که تنهایی با ما در افتاده 🔥 هم پایبند اعتقاداتشه 🔥 هم خیلی با کلاسه نه قرتی و هرزه 🔥 کجا چنین دختری پیدا میشه ؟ 🍎 یکی دیگه گفت : 🔥 آره والله ، راست گفتی 🔥 اصلا اگه با هم ازدواج کنید ، 🔥 گروه خوب و موفقی می شید . 🍎 سمیه با صبر و حوصله ، 🍎 هم به حرف های آنان گوش می داد 🍎 هم به اطرافش نگاه می کرد . 🍎 و در ذهنش چنین می گفت : 🌷 سمت چپم ، دوتا جاکولری هست 🌷 سمت راست ، چندتا پایه برق 🌷 یکی از دیوارها ، کوتاهه 🌷 اگه نیاز به فرار باشه 🌷 می تونم با کمک جاکولری ، 🌷 روی دیوار کوتاه بپرم . 🌷 و از دیوار به پشت بوم برم . 🌷 و از اونجا ، می تونم برم کوچه پشتی 🌷 اگر قراره دعوا کنم 🌷 بعضی از اون یازده نفر ، 🌷 چون قبلا باهاشون درگیر شدم ؛ 🌷 پس از من می ترسند 🌷 باید دعوارو از اون جدیدترها شروع کنم 🍎 تا اینکه یکی دیگه از آنان گفت : 🔥 هی خانم تصمیمتو بگیر 🔥 با زبون خوش میای یا جنازتو ببریم ؟ 🌹 ادامه دارد ... 🌹 🌹 نویسنده : حامد طرفی