‍ رمان به_تلخی_شیرین قسمت 9 لبخندی به چهره مشتاق نازنین که از درد فارغ و منتظر در آغوش کشیدن نوزادش بود زدم. - خسته نباشی گلم، کار من تموم شد دیگه، اذیت هم شدی، ببخش. با دنیایی از قدردانی به صورتم خیره شد. - یه دنیا ممنون، خیلی زحمت کشیدید. - زحمت رو که تو کشیدی. گونه های کوچک نوزاد را نوازش کردم و آرام و به نشانه خداحافظی موقت ضربه ای به شانه ی فرزانه زدم. اطمینان داد: برو خیالت راحت. - ممنون. از اتاق بیرون رفتم، از جلوی پذیرش که رد می شدم بیتا پرسید: زایید؟ از نوع برخورد و صحبت کردنش همیشه حرص می خوردم ولی در عین حال خنده ام هم می گرفت. - بله وضع حمل کرد. خندید، خنده هایش تمامی نداشت این دختر خوش خنده! -اتاق صدویازده رو باید تحویل بگیری. - باشه، میرم یه سر به مریم بزنم بیام. راحله یا دریا رو بزار بالای سر مریضم تا برگردم. -چشم. از ساختمان زنان و زایمان خارج و به ساختمان شماره سه رفتم، از پذیرش، شماره ی اتاق مریم را جویا شدم. به سمت اتاقش رفتم، درب را که باز کردم صدای ناله های خفیف مریم قلبم را فشرد. مریم بهترین دوستم بود، تنها کسی که گاه گاه وقتی کاسه ی دردها و بی قراری هایم سرریز می شد، همه را جمع و در دل مهربانش می‌ریختم، مریم روانشناس خوبی بود و همیشه با حرف هایش حالم را خوب می کرد، بارها خواسته بودم دردها و بی قراری های داخل کاسه ام را هم برایش بازگو کنم ولی نتوانسته بودم... متوجه باز و بسته شدن درب اتاق شد، به سمتم سر کج کرد، با دیدنم نالید: عسل! به سمت تختش پا تند کردم. -جان عسل، عزیزم! دست های لرزانش را در دست هایم گرفتم و بوسه ای بر صورت مهتابی اش که حالا از درد به زردی رفته بود، زدم. -درد داری؟ مگه مسکن نزدن بهت؟ -چرا زدن، زیاد درد ندارم، می تونم تحمل کنم. - پس چته خوشگلم؟ ناگهانی زیر گریه زدنش عجیب و دور از ذهن نبود. - دختره مُرد عسل! اولین بارم بود که یه زائو زیر دستم جونش رو از دست داد و من نتونستم براش کاری کنم. متاثر از حال بدش، فشاری به دست های لرزانش آوردم. - مریم این جوری نکن با خودت، مرگ دست خداست، تو همه ی تلاشت رو کردی، قوی باش، این جوری پیش بری که نمی تونی دیگه کار کنی! -نوزادش رو ندیدی تو عسل! خیلی خوشگل بود، چشم هاش رنگ چشم های تو بود، سبز سبز! یه سبزه روشن و عجیب آروم، تو درکش می کنی عسل! اونم باید بی مادر، بزرگ بشه. این حجم از درد در وجود مریم برایم غیر قابل تحمل بود! مقاومت سدّ اشک هایم در هم شکست! نباید می شکستم! حالا وقتش نبود! مریم به من و دلداری هایم نیاز داشت؛ اشک بی ملاحظه و وقت نشناسم را پاک و به بینی باندپیچی شده اش نگاه کردم و در دل ناسزایی بار آن مرد از خدا بی‌خبر کردم! کجا بود این حال مریم را ببیند! به راستی که گاه از نادانی بعضی مردم به تنگ می‌آمدم... مریم مستحق این شماتت و ضربه نبود... - مریم تو همه ی تلاشت رو برای نجاتش کردی، چرا خودت رو سرزنش می کنی؟! به خدا برای همه ی پزشک ها بارها این اتفاق می افته، تو نباید انقدر شکننده باشی، خدای اون نوزاد هم بزرگه! - به خدا تمام تلاشم رو کردم. دلم آشوبه دست خودم نیست، یه حال بدی ام عسل! در صورتش خم و گونه اش را بوسیدم. -درکت می کنم قربونت برم، الان میگم برات یه آرام بخش تزریق کنن، ولی بهت حق و اجازه نمیدم که خودت رو سرزنش کنی! چشم هایش لبریز از قدردانی شد و لب زد: مرسی که هستی! بلند شدم. - باید برم مریم، مریضم رو سپردم دست بچه ها اومدم، بازم میام بهت سر می زنم. -مرسی که اومدی. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁