رمان به_تلخی_شیرین
قسمت 13
گوشی را روی دستگاه تلفن قرار دادم، آهی کشیدم، چشم هایم می سوخت، مطمئن بودم که رنگ صلبیه ی چشم هایم دیگر هیچ ردی از سفیدی ندارد، نگاهم به چشم هایم در آیینه ی میز کنسول کشیده شد، قرمزی اش مهر تاییدی بود بر حدسم...
با بی حوصلگی داخل حمام واقع در اتاقم شدم، آب سرد را برای دوش گرفتن انتخاب کردم تا التهاب گونه ها و چشم های سرخم را بگیرد، لب های لرزانم را به دندان گرفتم و از لرزش توبیخشان کردم و چشم های سوزناکم را محکم بستم و به یکباره نفسم را فوت کردم، سعی کردم فکرم را از سمت فرهاد منحرف و خاطره بازی را به وقت مناسب تری موکول کنم چرا که بیش از چهل جفت چشم در خانه عمه مینا با سلام دادنم به صورتم دوخته و جویای حالم میشدند، دوشی سرسری گرفتم و با تن زدن حوله تن پوش مشکی رنگم از حمام خارج شدم، تمام تلاشم را می کردم فکر افسار پاره کرده ام که با یک لحظه غفلت سوی فرهاد پر می کشید را سرکوب کنم، کشوی دراور را باز کردم، برسم را برداشتم و جلوی آینه مشغول شانه زدن موهای خرمایی و لختم شدم، حوصله ی سشوار کشیدن نداشتم، آنقدر بلند بودند که یک ساعتی وقت نیاز بود، با کش ساده ای از بالای سرم بستم، تونیک کوتاه سرمه ای رنگم را با شلوار جین آبی روشنم هماهنگ کردم، اهل آرایش نبودم، نگاهی گذرا در آینه انداختم و از اتاق خارج شدم، جلوی درب ورودی دمپایی هایم را پوشیدم و از خانه بیرون و با آسانسور به طبقه ی چهارم رفتم، درب واحدشان باز بود و بوی قورمهسبزی به محض باز شدن درب آسانسور در بینی ام پیچید و گرسنگی به سرعت خودی نشان داد.
خاطره ی خوبی از درب باز نداشتم، آن روز هم درب واحدشان باز بود که بی اجازه داخل شدم و برای همیشه مُردم و دم نزدم و عمه هیچ وقت نفهمید که در چهارچوب درب باز مانده ی خانه اش، قلب دردانه ی برادرش توسط پسرش هزار تکه شد و هیچ بند زنی نتوانست تکه هایش را کنار هم بند کند!
اخم هایم از یادآوری آن روز منحوس که به کل مسیر زندگی ام را تغییر داد در هم شده بود، دستم را روی دکمه ی زنگ گذاشتم و فشردم؛ بساط خنده و گفت و گو حسابی به راه بود که صدای نه چندان ضعیف زنگ به گوش هیچ کس نرسید، پوفی کشیدم و داخل خانه رفتم.
همیشه موقع ورود به خانه ی عمه لحظه ای خیلی گذرا و کوتاه درنگ میکردم که خانه خودمان است یا عمه؟! چرا که تمامی وسایل خانه اش اعم از مبل های فیلی رنگ و فرش های سرمه ای و پرده های هماهنگ با فرش و مبل ها و حتی لوازم آشپزخانه که در تیر رس درب ورودی قرار داشت، کاملا شبیه به لوازم واحد ما است، علتش هم زحمتی است که خود عمه برای خریدشان کشیده بود، تعجب می کردم که چرا لااقل رنگش را متفاوت انتخاب نکرده بود!؟
جمعشان جمع بود، همیشه در تجمع هایشان احساس اضافه بودن داشتم و هیچ تمایلی به حضور نداشتم ولی نمیشد نباشم دیگر...
با سلام نسبتاً بلندی که دادم همگی متوجه ورودم شدند. لبخند کمرنگی به لب هایم آمد، آن قدر تعداد نفرات زیاد بود که کل مبلمان بیست نفره ی سالن اشغال شده بود، عمه مینا مثل همیشه با آغوش پر مهرش پذیرایم شد و قربان صدقه ام رفت.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂